ای وای از دنیا

کجایی الآن عزیز قشنگم؟ توی اون دل مهربون کوچیکت چی می گذره؟ یعنی داری با مامانت خداحافظی می کنی؟ داری همونجوری ریز ریز گریه می کنی؟ نکنه باز اون جمله ی لعنتی بی مادر شدم رو هی تکرار کنی؟ من بمیرم برای دل شکسته ات، بمیرم برای مظلومیت، عزیز جونم. من آخه توی این غربت چی کار می تونم بکنم برای غمت، قشنگ ترینم؟ مگه ممکن بود یکی از ما بدون اون یکی بره ایران؟ توی اون راه طولانی لعنتی چی گذشت بهت؟ کاش می شد فرار کنیم، من و تو و نیکا، بریم یه جایی که فقط اینجا نباشه، که اینقدر تنگ نباشه، یه دنیایی که اینطوری دل تو رو نشکونه. دنیایی که جایی برای مامان جوون، بی آزار، صبور تو نداشته باشه جای موندن نیست.

بهار ۹۵

خودمم باورم نمی شه که نوشته ی قبلیمو چهار ماه پیش نوشتم و توی این چهار ماه به وبلاگم حتی سر هم نزدم. روزهای خیلی عجیب و سختی رو گذروندم این مدت.  اسباب کشی و همه ی بالا و پایین ها و سختی هاش و کارهای ابتدایی خونه و همه ی مشکلات جور و واجوری که اصلا پیش بینیشون نمی کردیم یه طرف و دست تنهایی ما با یه کوچولوی ۶، ۷ ماهه یه طرف. چیزی که عجیبه اینه که هر چقدر فشاز کار بیشتر می شه و دست تنهایی بیشتر به آدم فشار می آره باز هر لحظه آدم خدا رو شکر می کنه برای داشتن این کوچولوی ۶،۷ ماهه با اون خنده  هاش و اون نگاه های دلبرانه اش.

من و آقای همسر داریم سعیمونو می کنیم که روال جدید زندگیمونو پیدا کنیم. زندگی ای که توش با وجود دو تا شغل تمام وقت ننی دایم نیکا هم هستیم. فعلا نمی خوایم و دلمون نمی یاد که بذاریمش مهد کودک یا براش ننی بگیریم. ببینیم که تا کجا می تونیم اینطوری هم کارهامونو پیش ببریم و هم از نیکا مراقبت کنیم.

 

مادرانه

من توی این سه چهار ماه اخیر بدون شک ناب ترین لحطه های زندگیمو تجربه کردم.  اهل اغراق و شعار دادن هم نیستم که بخوام مادر بودن رو بزرگش کنم ولی هی اون صحنه ای که نیکا رو کشیدن بیرون و دادن دستمو دوره می کنم و هی می مونم که چقدر اون لحظه رویایی بود. توی این مدت هم مطمئنن خشگل ترین لحظه هام وقتایی بوده که به نیکا شیر دادم. این حس که داری یه موجود کوچولو رو که عاشقشی سیر می کنی و رشد می دی و شاهد آروم گرفتنشی واقعا بی نظیره. به اینها اضافه کنین اون لحظه هایی که تا آدم و می بینه غش غش می خنده، یا اون لحظه هایی که وفتی براش "گل گلدون من" می خونم مدت ها بهم خیره می شه و چشماشو تو چشمام می ریزه و یا اون صبح هایی که بیدار می شم، می بینم خودشو چسبونده به من. نمی دونم دیگه از اینا ناب تر هم وجود داره آیا؟

اگه یه روزی اینجا رو خوند می خوام بدونه که دلیل اینکه از هفته ی دیگه مجبورم تنهاش بذارم و برگردم سر کار اینه که می دونم اینجوری مامان خوشحال تری خواهم بود و براش آینده ی بهتری خواهم ساخت. امیدم اینه که اینطوری برای فرداش الگوی بهتری باشم.

قصه ی آمدن نیکا

یکشنبه شبی بود و روی کاغذ قرار بود که نیکا فرداش به دنیا بیاد. من دیگه مطمئن شده بودم که قرار نیست فردا اتفاقی بیفته. خوشحال بودم که تا سه روز قبلش تونستم برم سر کار و کلاسام رو تموم کنم. خوشحال بودم که نیکا زودتر از موعد مقرر به دنیا نیومده و رشدش کامل شده و خوشحال از اینکه سفرهای هادی تموم شده و مامانم اینها هم اینجا هستن. همه چیز برای اومدنش آماده بود و منم دیگه دلم نمی خواست خیلی بیشتر ار این طول بکشه. یکشنبه ی ما بعد از کلی ورزش و پیاده روی و آناناس و چای زعفرون خوردن به پایان رسید. ۴:۳۰ صبح بود که با درد بیدار شدم. فکر کردم از همون دردهای معمولیه. رفتم دستشویی و احساس کردم شاید کیسه آبم پاره شده. هنوز ولی باورم نمی شد. برگشتم که بخوابم که دیگه اینبار کیسه آبم عین فیلم ها پاره شد. فهمیدم که باید بریم بیمارستان ولی می دونستم لازم نیست خیلی عجله کنم. نشستم که موهامو صاف کنم!! که دیدم این درد انگار خیلی جدیه. ۵:۳۰ صبح با هادی راه افتادیم به طرف بیمارستان. توی راه وحشتناک ترین درد زندگیمو تجربه کردم. دردی شبیه اینکه یه نفر با یه تبر داره می کوبه تو کمرت. دردی که باعث می شد به خودم فحش بدم که این دیگه چه غلطی بود کردم. وقتی رسیدیم بیمارستان به تنها چیزی که فکر می کردم اپیدورال بود. اپیدورال دقیقا مثل آب روی آتش بود. آروم شدم اونقدر که می تونستم بخوابم. پرستاری که اونجا بود بهم گفت که استراحت کنم چون بچه زودتر از شب به دنیا نخواهد اومد. هر دومون توی خواب و بیداری بودیم که ساعت ۹:۳۰ صبح ماما اومد معاینه ام کرد و گفت بچه آماده ی اومدنه و تا یه ساعت دیگه شروع می کنیم پوش کردن. اون لحظه خیلی برای من غیرقابل باور بود. فکر می کردم این جریان قراره ساعتها طول بکشه، قراره خیلی سخت باشه، شاید به سزارین منجر بشه. مگه می شه اینقدر همه چیز برای من آسون پیش بره؟ مگه می شه نیکا جزو ۵ درصد بچه هایی باشه که درست در روز موعدشون به دنیا می یان؟ بعدم من می ترسم. من بلد نیستم پوش کنم. من اصلا آمادگی ندارم الآن نیکا رو ببینم. اینا دقیقا فکر هایی بودن که اون موقع از سرم گذشت. توی همین فکرها بودم که ساعت ۱۰:۳۰ شد و زمان پوش کردن. دقیقا همون قدر که فکر می کردم سخت بود و فشارش اونقدر زیاد بود که اپیدورال هم جواب نمی داد. با اینکه باید کمتر از این حرفا طول می کشید من دو ساعت تموم پوش کردم. آخراش به حدی سخت بود که به دکتر گفتم می شه سزارینم کنین و اونم گفت که اگه ۱ میلیون دلار هم بهش بدن این کارو نخواهد کرد. خلاصه اینکه ساعت ۱۲:۱۶ ظهر نیکا رو گذاشتن توی بغلم. از نیکا و این سه هفته با ما بودنش و حس مادری تو یه پست جدا خواهم نوشت. فقط اینکه معصومیت و دوست داشتنی بودن این بچه چیزی نیست که تو کلمه ها بگنجه. اینجا فقط می خوام ازش تشکر کنم. می خوام بدونه که ازش ممنونم که ۹ ماه بودنش تو دل منو اینقدر آسون و لذت بخش کرد. ازش ممنونم که درست سر موقع و اینقدر بی دردسر اومد. ازش ممنونم به خاطر این سه هفته و اینکه اینقدر بی اذیت و نازنین بوده. مهمتر از همه به خاطر این حس و عشق و لحظه های نابی که بهم هدیه کرده ممنونشم.

و برای هادی: یاور همیشه مومن و همراه همیشگی از تو هم ممنونم به خاطر بودنت و حمایت های لحظه به لحظه ات. من و تو سالها خاطرات اون یکشنبه شب و اون دوشنبه صبح رو با هم مرور خواهیم کرد و هر بار توافق خواهیم داشت که اون ساعت ها خاصترین لحظه ها زندگی ما بوده اند.

پ.ن. کامنت هایی که رو پست قبل گذاشته بودین خیلی شادم کردن. ممنونم.

خوشبختی

یکی هست که قراره من و مامان صدا کنه، که قراره دستای کوچولوشو حلقه کنه دور گردنم و آروم بگبره. من خوشبخت ترینم.

ماه نهم

امروز دقیقا سه هفته یه اومدن نیکا مونده. این روزها آخرین روزهای دو تایی بودن ما هست. دو تایی بودنی که ۱۳ سال پیش شروع شد و این سه هفته داره آخرین نفس هاشو می کشه. بعد از این ما یک خانواده ی سه نفره خواهیم داشت. این نفر سوم همین الآنش هم به شدت دوست داشته شده هست، انگار که همیشه همین گوشه ی دل من بوده. دیگه تصور اینکه وقتی بیاد وجودش چقدر زندگی ما رو تغییر می ده چیز سختی نیست. واضحه که مسئولیت هامون، اولویت هامون، وظایفمون، برنامه ریزی هامون کاملا تغییر می کنه. نه تنها آماده ی پذیرش همه ی این تغییرات هستیم که براش هیجان زده هم هستیم. 

کمی هم در مورد این نه ماه اخیر بنویسم. به غیر از حدود هفت هفته از سه ماهه ی اول، این دوران برای من به شدت آسون بود و زود گذشت، اونقدر که هیچ تمایلی به تموم شدنش ندارم. خودم هم سعی کردم همه چی رو آسون بگیرم و این خیلی تاثیر داشت. هنوز سر کار می رم، بیشتر کارامو خودم می کنم، لباس های فبلیمو می پوشم. خلاصه که دیدتون نسبت به این دوران حیلی مهمه. قرار نیست آدم زندگیشو تعطیل کنه. اونجوری که فکر می کنین سخت نیست. آسون بگیرین، آسون می شه.

خیلی دور، خیلی نزدیک

دو ماه بیشتر نمونده به اومدنش. اومدنش مساویه با سه تایی شدن ما. یعنی دیگه توی همه ی گردشامون، شادی هامون، لحظه لحظه ی زندگیمون یه نفر سومی هم خواهد بود. این تصورش خیلی دوره ولی در عین حال هم زیادی نزدیکه. دیشب که از اینور دلم به اون ور دلم واسه ی خودش حرکت می کرد و موج حرکتش دلم و اونقدر واضح تکون می داد، این نزدیکی رو خیلی خوب فهمیدم. نزدیکی نفس کشیدن یه موجود زنده همینجا درست درون من. این روزها تقریبا همه چیز برای اومدن این موجود کوچولو آماده اس. وسایلشو خریدیم، اتاقش داره تموم می شه (اگه بابا هادیش وقت پیدا کنه و این چند تا کار باقیمونده رو تموم کنه)، بیبی شاورش رو هم گرفتیم. فقط من اصلا نمی تونم اون روزهایی که اینجا خواهد بود و تصور کنم، این که چه شکلیه، این که باید باهاش چکار کنیم، این که چه جور مادر و پدری خواهیم بود، این که اون چجور آدمی خواهد شد، نوجوون که بشه آیا ما دوستش خواهیم بود یا اینکه ازمون حرصش می گیره؟ جوون که بشه و درگیر زندگی خودش آیا یاد ما می کنه؟ همه ی اینا هم خیلی دورن و در عین حال خیلی نزدیک...

نام فامیل

تصمیم گرفتیم که اسم فامیل نیکا همون فامیلی هادی باشه. هیچ کدوممون ولی خیلی با این تصمیم خوشحال نیستیم. چرا نباید اثری از فامیلی مادر توی اسم بچه باشه؟ مادر این میونه مگه چی کم گذاشته برای بچه که بلافاصله بعد از به دنیا اومدن، بچه با فامیل پدرش شناخته می شه. شاید اگر بچه مون پسر بود اسم وسطش رو می ذاشتیم فامیلی من منتها الآن اصلا نمی شه چون نام فامیل من اسم پسره و نمی خوام روی دخترم بذارمش. هادی می گه کاش هممون یه فامیلی جدید اصلا برا خودمون انتحاب کنیم یا یه ترکیبی از فامیلی های دوتامون ولی خب هیچ کدوم عملی نیستن. حالا به هر حال فامیلی هادی من برای من یادآورنده ی اونه و از این به بعد یادآورنده ی نیکا واسه همین دوستش دارم ولی خوب با هیچ منطق و عدالتی هماهنگ نیست که بچه باید فامیلی پدرش و بگیره.

من برگشتم با پی اچ دی! (پست مجدد  از ۳ اردیبهشت ۱۳۹۳)

بلاگفا بعضی از پست های من و خورده. این نوشته رو که خیلی دوستش داشتم و با سرچ پیداش کردم و دوباره پست می کنم اینجا که تو آرشیو وبلاگم باشه.

بالاخره اون روز رسید و من دفاع کردم. از صبح هرکی ازم پرسیده چه احساسی داری، گفتم خیلی احساس خاصی ندارم ولی دروغ چرا...خداییش خیلی خوشحالم. خوشحالم که دیگه همش یه چیزی به اسم پی اچ دی و گرفتنش پس ذهنم نیست، خوشحالم که از دست ادوایزرم راحت شدم. می دونم که خیلی خاص نیست و الآن بیشتر آدم های دور و برم پی اچ دی دارن ولی یکی از رویاهای زندگی من از وقتی خیلی خیلی کوچیک بودم دکتر شدن بوده و الآن خوشحالم که این رویا حقیقت شده. از یه طرف هم باورم نمی شه که دیگه دانشجو یا دانش آموز نیستم. ۲۴ ساله که دارم درس می خونم خب. حالا مهم نیست که هنوز هم باید هر روز بیام آفیس و باز بشینم پیپر بنویسم. مهم اینه که دیگه پی اچ دی ای برای گرفتن ندارم.

اینارو که اینجا نوشتم خوشحال تر هم شدم :) خیلی هیجان زده ام برای از اینجا به بعد. برای نقش جدیدی که می پذیرم. همه ی توانم و جمع می کنم که توی اون نقش بهترین باشم.

دلم می خواد تشکر کنم از همه ی اونایی که یه نقشی داشتن توی اتفاق افتادن این روز ولی اینجا فقط از دو نفر تشکر می کنم که امروز جاشون اندازه ی همه آسمون ها اینجا خالی بود: مامان، بابا...دوستتون دارم، امروز فقط برای شما بود...برای همه ی تلاش های با همه ی وجودتون از همون بچگیام تا حالا...بهتون مدیونم.

بنفشه

۳ اردیبهشت ۱۳۹۳

یه روز آفتابی

این گوشه ی دنیا

 

همچنین این نوشته رو:

خانم گوگوش تولد 31 سالگی من و ساختی. از اون ورودت به صحنه و "تو اون کوه بلندی، با شکوهی، پر غروری..." که من و یاد نوجونیم و اولین باری که شنیدم مامانم این شعر و می خوند انداخت، تا "آسمون ابریه اما دیگه بارون نمی یاد" که برای من زنده کرد خاطرات اون روزی رو که تو شمال لب ساحل دریا راه می رفتیم و همه با هم می گفتیم "دیگه اون دوس نداره واسه من گل بیاره، روی موهام بذاره". اون شب زنگ زدیم به مامانم تو ایران و نیم ساعت گوشی تلفن و گرفتیم بالا که مامانم هم زنده گوش بده به خوندن تو. کویر و که خوندی و اونجوری از ته دلت گفتی "خدایا خدایا" من یاد خاله ام بودم و 16 سال پیش، اون روزی که اون خوند "من کویرم ای خدا..." و ما تازه فهمیدیم که چه صدایی داره و هیچ کس نمی دونسته. من شب تولدم تو کنسرت تو با همه ی وجودم شعرهایی رو که تو بچگیام رو کاعذ می نوشتم تا زودتر حفظ بشم رو فریاد زدم و یاد ایران کردم و شاد بودم. صدات، زیباییت، عشوه هات، انرژی و تواناییهات، همه چیزیت بی نظیره. دوستت دارم تا همیشه.

پ.ن. آهنگ کویر که اون شب گوگوش خوند رو می تونین این جا ببینین: 

http://www.youtube.com/watch?v=fDmXBd_4i7Q

 

 

 

ما و نیکا

این روزها آروم و خوبن. حال من دقیقا مثل قدیمه. خبری از حالت تهوع و خستگی مفرط و خواب زیاد نیست و این خیلی خوبه. کسلی و خستگی ماههای اول برای من که به این مدل زندگی عادت ندارم خیلی سخت بود. ریسرچم هرچند کند ولی پیش می ره. دخترکم یک هفته ایه که به طور واضح تکون می خوره و روز به روز حضور خودش رو تو زندگی ما پر رنگتر می کنه. حرف زدن باهاش زیادی لذت بخشه. اینکه حتی رو انتحاب کلمه هامون هم دقت می کنیم و اینکه شخصیتشو اینقدر واضح احساس می کنیم و بهش احترام می ذاریم و دوست دارم. اینکه دلم هنوز زیاد بزرگ نشده و کسی باورش نمی شه به ماه ۶ نزدیکم رو هم خیلی دوست دارم. آماده کردن اتافش و خرید وسایلش که همشون دل آدم و بدجوری آب می کنن هم یکی از هیجان انگیز ترین اتفاق های این روزهاست. تنها اشکال، سفرهای پی در پی و طولانی هادی و دوریه. البته که خوب من تنها نیستم و لحظه به لحظه ام با کوچولویی می گذزه که دارم سعی می کنم براش الگوی قوی بودن و صبر و توانایی باشم. هیچ عجله ای برای تموم شدن این روزها ندارم. این دوران که تموم بشه نیکا دیگه هیچ وقت درون من نخواهد بود. گرچه همه ی تلاشم و خواهم کرد که همیشه نزدیک ترین و محرم ترین باشم براش ولی اینکه الان اون صدای قلب من و از درون می شنوه چیزی شبیه یک معجزه است.

 

برگشتم با یک نقش جدید

بلاگفا خراب بود. خیلی وقت بود که با یه عالمه حرف نگفته نمی تونستم چیزی توی این وبلاگ بنویسم. داشتم فکر می کردم برم یه جای جدید ولی دلم نمی یومد آرشیو این وبلاگ و نبرم. شاید همین روزها اسباب کشی کنم به یه جای مطمین. این نوشته ی هفته ی پیشم و داشته باشین:

 

 برای دخترک درونم،

حس عجیبی است داشتن تو، جان گرفتن تو در وجود من و اینهمه نزدیکی تو به من. احساس ویژه ای است شریک بودن تو با عشق ۱۲ ساله ی زندگیم، حقیقت شدن آرزوی مشترک پدر و مادر یک دختر بودن. ۱۷ هفته است که شب و روزم، همه ی فکر و احساسم و ضربان قلبم رو با تو شریکم. از امروز نیز تک تک لحظه ها، روزها، هفته ها، ماه ها و سالهای زندگیم رو با تو خواهم بود با یک فکر و آرزوی همیشگی و اون سلامتی، شادمانی و آرامش ابدی توست. دوستت دارم کوچولوی دوست داشتنی. 

بنفشه

۲۷ خرداد ۱۳۹۴

نود و سه ی خوب

چه سال خوبی بودی برای ما ۹۳! چقدر لحظه های خوب و حس های ناب با خودت داشتی. می گن سالی که نکوست از بهارش پیداست، خیلی درست بود در مورد تو. درست روز اول بهار پیشنهاد این کارمو گرفتم. بهار ادامه پیدا کرد با دفاع کردن هردومون و بعدش هم ایران رفتنمون و تازه شدن دیدارها بعد از اون همه سال. اسباب کشی به یه شهر جدید و شروع کار جدید پر از سختی های شیرین بود. این روزهای آخر سال و این احساسات در هم همشون برای من امتحان های بزرگ زندگی بودن که احساس می کنم توشون قبول شدم. 

برای تو که جاری بودی تو لحظه لحظه ی این سال به داشتنت می بالم.

بنفشه،

بی  صبرانه در انتظار یک ۹۴ بهتر از ۹۳

موهای کوتاه

موهام رو بعد از سالها کوتاه کردم. بعد از سالها یعنی تقریبا بعد از ۲۰ سال. آخرین بار، اول راهنمایی بودم که مامانم زورش بهم رسید و برد موهام رو کوتاه کرد. بعد از اون دیگه هیچ وقت نذاشتم کسی موهام رو کوتای کوتاه کنه، تا اینکه هفته ی پیش خودم با پای خودم رفتم نشستم رو صندلی آرایشگر و عکس ویکتوریا بکهام و نشونش دادم و گفتم موهام رو اینقدری کن. بماند که چشماش گرد شد و تا دیدم داره سعی می کنه پشیمونم کنه عزمم و جزم کردم و گفتم کوتاه کن. اونم موهام و جمع کرد پشتم و تیغو گذاشت لبش و در یک آن دیگه موهام بلند نبود. حالا از اون روز دختر و پسر، مرد و زن، ایرانی و غیر ایرانی، هر کی که منو می بینه جزو اولین سوالایی که می پرسه اینه که نظر شوهرت چیه. شوهر من بیچاره کوچکترین دخالتی نداشته و اصلا حق خودش نمی دونه که دخالت کنه. نمی دونم چرا تا یه خانم یه کاری با موهاش می کنه همه زود فکر می کنن که یه مردی باید حتما این وسط حق دخالت داشته باشه. مگه وقتی یه مرد موهاشو کوتاه می کنه کسی می پرسه نظر خانمت چیه؟ 

پ.ن. ولی این میون نظر دانشجوهام از همه بامزه تر بود. تا وارد کلاس شدم ۱۰۰ تا صدا از این ور و اون ور کلاس اومد که "!Your hair looks good, Professor". خیلی نازن اینا :)

سر جلسه ی امتحان

نشستم و چشم دوختم به ۲۳ تا دانشجوی ام بی ای که دارن امتحان می دن و مراقبم که یه وقت دست از پا خطا نکنن. اینا خیلی آروم تر و سر به زیرتر از ترم پیشی هان. ترم پیش سر میان ترم ام بی ای جای دو نفر و که داشتن تقلب می کردن عوض کردم. بهشون نگاه که می کنم گاهی دلم براشون می سوزه. این طفلک ها بعد از کار ۷ تا ۱۰ شب تازه میان می شینن سر کلاس که یه مدرکی بگیرن حالا یا برای اینکه حقوقشون زیاد شه یا چه می دونم کار بهتری بگیرن. گاهی فکر می کنم اینا (مخصوصا اونی که رشته ی لیسانسش تاریخ بوده) چه فرقی براشون می کنه در مورد توضیح فوق هندسی مثلا بیشتر بدونن. به اینا نباید خیلی سخت گرفت.

حالا اینا به کنار چهار روز دیگه ۳۲ سالم می شه رو بگو. به اعداد ولی اعتقادی ندارم فقط از این فاصله ی ۳۲ تا ۳۳ سالگی یه کم می ترسم. هی هر سال می گم این سال سرنوشت ساز اگه بیاد و به خوبی تموم شه دیگه راحت شدیم ولی دوباره می بینی سال بعدش هم به همون اندازه سرنوشت ساز و مهم می شه. سرنوشت همین روزهاس که داره مثل چی می گذره.

برم یه دور بزنم که اینا واقعا دست از پا خطا نکنن.

Downtown Abbey

این سریال و می بینین آیا؟ من عاشق شخصیت ها و داستان این سریالم. فقط اشکالش اینه که هر سیزنش که تموم می شه باید ۱ سال صبر کنی تا سیزن بعدی بیاد. 

 

آپدیت

مثل برق و باد یک ترم گذشت. دیروز آخرین جلسه ی کلاسمو درس دادم. این ترم بیشتر وقتم به درس دادن گذشت که این البته چیز خوبی نیست. چند ماهی ریسرچ و بوسیدم گذاشتم کنار و حالا که چند هفته ایه دوباره نشستم پای ریسرچ فهمیدم که چقدر از برنامه هام عقبم و اوضاع خرابه. یه انرژی مضاعفی لازم دارم برای ریسرچ کردن! 

درس دادن همونطوری که فکرشو می کردم لذت بخش بود. فکر می کنم برای ترم اول خوب بودم. حالا امیدوارم شاگردام هم همینطوری فکر کنن. در مقابل این بچه ها و یادگیریشون احساس مسئولیت می کردم و به شدت صبور بودم. این صبوری بیش از اندازه از من خیلی بعید بود. 

شهر جدید و  آدم هاشو خیلی دوست دارم. اینجا هواش، طبیعتش و موقعیت های تفریحیش بی نظیره. کاش دیگه هیچ وقت از اینجا نریم.

خدایا اون چیزهایی که داریم و وجودشون تو زندگیمون لازمه رو هیچ وقت ازمون نگیر. اون چیزهایی رو هم که نداریم و احساس می کنیم که وجودشون تو زندگیمون لازمه رو هم بهمون بده.

شعل من

این روزهام از روزهای دانشجو بودنم خیلی شلوغ تره. شلوغیش ولی از نوع خیلی خوبیه. اونقدر خوبه که فکر می کنم خدا اصلا من و برای این شغل به دنیا آورده. برای اولین بار توی زندگیم می تونم بگم که با همه ی وجودم عاشق ماهیت کاری هستم که مشغولشم. این به این معنی نیست که چیزهای بزرگتری نیستن که دلم می خواد بهشون برسم، اتفاقا خیلی هنوز هدف و آرزوی شغلی دارم ولی همشون در راستای تحقیق و تدریسه. زمان کارم انعطاف پذیره. به هیچ کس (اقلا تا چند سال) نباید جواب پس بدم. محیط کارم پر از شور و حاله. همه ی تلاشام در راستای اینه که به دانش بقیه و خودم یه چیزی اضافه کنم. دیگه چی بهتر از این...

ادوایزرم همیشه می گفت این شغل بهترین شغل دنیاست...راست می گفت انگار. رضایت شغلی این کار خیلی بالاست. 

 

اول مهر یک معلم

فردا اول مهر دیگریست. ۲۴ سال گذشته که من یا دانش آموز بودم یا دانشجو همیشه ی خدا روز قبل از شروع مدرسه ها با یه عالمه ذوق مشغول آماده کردن دفتر و کتاب بودم. امسال هم با همون یه عالمه ذوق امروزم به آماده کردن مطالبی گذشت که فردا باید درس بدم. امسال اول مهر من باز هم می رم دانشگاه، باز هم از بودن توی اون محیط و شور و حالش پر از ذوق می شم. اینبار البته عنوانم کمی متفاوته. با همه ی وجودم تلاش می کنم که آموخته هام تو ذهن دانشجوهام موندگار بشه که شاید اگه یه روزی خواستن از آدم هایی اسم ببرن که ازشون چیزی یاد گرفتن یاد من هم بیفتن.

بنفشه،

با یاد همه ی بهترین معلم ها و استادهایی که من و مدیون خودشون کردن و با نام تو که اّغاز همه ی اولین هاست...

ایران (ادامه)

اونچه که در زیر می خونید مشاهدات دو تا دانشجو که سال ۸۵ از ایران خارج شدن و سال ۹۳ بعد از هفت سال و نیم دوری به ایران برگشتن هست از وضعیت کشور و تغییرات انجام شده. این تغییرات گاهی ناخودآگاه باعث خنده ی تمسخر آمیزمون شد، یک بار باعث گریه و اغلب باعث سکوت و به فکر فرو رفتن و تاسف خوردن. چند بار هم البته تغییر مثبتی دیده شد.

مشاهده ی ۱) تهران به طور اسف باری شلوغ شده بود. تعداد ماشین های موجود در شهر به طور واضحی از گنجایش شهر بیشتر بود. به همین دلیل ترافیک به شدت غیر قابل تحمل تر از قبل شده بود و این ترافیک فقط مختص اتوبان ها و خیابون های اصلی نبود. عصر ها حدود یک ساعت طول می کشید تا ما از کوچه های محله ی خودمون که هفت سال پیش کوچه های خیلی دنجی بودن وارد خیابون اصلی بشیم. همچنین ترافیک دیگه یه ساعت خاص نداشت، از ۱۲ شب گرفته تا سر ظهر روز تعطیل ما توی ترافیک گیر کردیم. باور کنین همچین ترافیکی مختص همه ی شهرهای بزرگ نیست. من توی یکی از پر ترافیک ترین شهرهای امریکا زندگی می کنم و همچین ترافیکی ندیدم.

مشاهده ی ۲) تهران دیگه هیچ جای دنجی نداره. آروم ترین کوچه های اون روزها پر شده از برج ها و ساختمون های بلند با یه عالمه ماشین های پارک شده تو دو ور کوچه که نتیجه اش این شده که گاهی برای پارک کردن جلوی خونه ات باید ساعت ها دنبال یه جا بگردی. شمال هم حتی تا حد زیادی اینطوری بود. ویلا ساختن دیگه کافی نیست. تو شمال حتی لب ساحل دریا آپارتمان می سازن. تو جاده ی دیزین کوه و تراشیده بودن و از وسط دره برج ساخته بودن. یعنی یکی توی اون مملکت نیست که اجازه نده همین چهار تا جای قشنگ و طبیعی رو هم خراب نکنن؟

مشاهده ی ۳) قانون تقریبا هیچ معنایی تو قاموس عامه ی مردم نداره. من به ندرت دیدم تابلوی راهنمایی رانندگی ای که مردم بهش احترام بذارن. تابلوهای ورود ممنوع و یک طرفه اصلا انگار نه انگار که وجود دارن. از رانندگی مردم که دیگه چیزی نمی گم جز اینکه این قلم یکی از چیزهایی بود که مدام ما رو به خنده وا می داشت. همه ی این مشکل هم البته تفصیر مردم نبود. خیابون ها خط کشی ها و علامت های رانندگی درست نداشتن. چندین بار با چشم های خودمون دیدیم که تو یه خیابونی که هزار تا ماشین تو هم گره خوردن یه عده پلیس وایسادن می گن و می خندن.

مشاهده ی ۴) خدا نکنه کار اداری دولتی داشته باشین. ما برای گرفتن کارت ملی اقدام کردیم و بهمون گفتن سر یک ساعتی تو یه روز مشخص باید بریم اداره ی ثبت تو خیابون ابوسعید. با توجه به اینکه طرح بود و مسیر دور، برنامه ی یه روزمون و خالی کردیم و با آژانس رفتیم اداره ی ثبت. وقتی رسیدیم خیلی راحت بهمون گفتن که اشتباه شده و مرکز ما این کار و انجام نمی ده، دوباره برین آنلاین وقت بگیربن برای یه مرکز دیگه. البته کاملا هم با خبر بودن که این اشتباه سیستمشون بوده و ما هم اولین نفر نبودیم که این اتفاق برامون می افتاد. وقتی هم که من گفتم که خب شما که شماره ی ما رو همون آنلاین گرفتین نمی تونستین یه خبر بدین، کارمند مربوطه بنده رو درسته قورت دادن و فرمودن همینیه که هست!!

مشاهده ی ۵)  مردم کلا عصبی و طلب کار بودن. مدام داشتن با موبایل با هم دعوا می کردن. کم با فروشنده هایی برخورد نکردیم که عصبی و بی تربیت بودن و اصلا انگار دلشون نمی خواست چیزی بفروشن. 

مشاهده ی ۶) مردهایی که تو خیابون یه خودشون اجازه می دادن به شخصیت و حریم خصوصی زن ها حالا چه با یه چرت و پرتی گفتن یا چه با نگه داشتن ماشیناشون توهین کنن همچنان حضور فعال داشتن.

مشاهده ی ۷) از قیمت ها هم زیاد نمی نویسم. تقریبا همه چیز ۱۰ برابر شده بود. قیمت ماشین و قیمت رستوران ها بیش از بقیه به نظر ما خنده دار بود.

چند تا هم مشاهده ی مثبت:

مشاهده ی ۸) دانشگاه شریف خشگل تر شده بود. سبز تر و باصفا تر. همونقدر دوست داشتنی با همون آدم های نازنین. آجر به آجر اون دانشگاه برای ما پر بود از خاطرات عشق و عاشقی.

مشاهده ی ۹) پوشش دخترها آزادتر و بهتر شده بود. مانتو ها شادتر، رنگی تر و آزاد تر. روسری ها شل تر و خیلی رنگی تر. آزادی یواشکی کم نبود، دخترهایی که پشت فرمون روسری هاشون افتاده بود. من البته فکر نمی کردم که هنوز هم توی خیالون اینهمه خانم چادری ببینم، چه جوون، چه پیر.

مشاهده ی ۱۰) چند تا رستوران هم رفتیم که انگار رضایت مشتری براشون مهم بود. آخرش بهمون سروی دادن برای پر کردن.

ایران

هفت سال و نیم دوری از ایران کم نبود. این و همون وقتی که پام و گذاشتم تو فرودگاه و اون همه چشم منتظر و اون طرف شیشه ها دیدم فهمیدم، وقتی که مامان بزرگم و بغل کردم، یا اون موقع که هر کی زنگ در خونه رو زد طاقت نیاوردم و برای بغل کردنش دویدم وسط راه پله ها. هفت سال و نیم نبودن معنی واضح تری پیدا کرد وقتی روز دوم توی بهشت زهرا قبر اون همه آدمی رو که وقتی می رفتم زنده بودن و دیدم و قبر بابا بزرگم و باور نکردم، یا اون موقع که خبر بیماری ها و مصیبت های پیش اومده ای رو شنیدم که روحمم ازشون خبر نداشت. 

این یک ماه فقط آرزو کردم که این لحظه های بودن کنار عزیزام کش بیاد و طولانی شه. لحطه های از ته ته دل خندیدن، مهمونی و رقص و شادی با خاله و دایی و عمو، رستوران و پارک با همه ی اونایی که دوستشون داشتم یک جا با هم، شمال و شب های ساحل. زندگی تو ایران یه معامله اس. معامله ای که همچین لحظه های خوشی رو برات به ارمغان می یاره و از طرف دیگه تو رو تو یه موقعیت هایی قرار می ده که روزی چندین بار خدا رو به خاطر اونجایی که داری توش زندگی می کنی شکر می کنی. از این موقعیت ها تو یه پست جداگانه خواهم نوشت.