گاهی وقتا کوچکترین اتفاقات می تونن سر حالت بیارن و روزتو بسازن. مثل اینکه وقتی صبح اول صبح از خونه می زنی بیرون و تو این هوای دیوونه ی این موقع سال که یه لحظه سرده و ابری و یه ساعت بعد گرمه و آفتابی، وقتی باد خنک بهت می خوره حس کنی اندازه لباس پوشیدی و امروز نه قراره بید بید بلرزی، نه شرشر عرق کنی !! (هجو ترین لباس پوشیدن اصلا مخصوص این فصل ساله تو این کشور! واقعا مدیه برای خودش! مثلا تی شرت می پوشن-می پوشیم!- با شالگردن و چکمه! یا ژاکت و کلاه با دمپایی!! کلی باحاله برای خودش! البته این ربطی به موضوع نداشت، ولی اگر نمی گفتم گیر می کرد تو گلوم !)
وقتی داری قدم زنون از هوا لذت می بری و می ری طرف خیابون اصلی و از دور می بینی اتوبوست اومده تو ایستگاه و اگرم بدوئی بهش نمی رسی، ولی یهو اتوبوس هوس می کنه سرجاش چند لحظه وایسه و بعدم چراغ قرمز می شه و مدت طولانی تری سر چهارراه می مونه و تو خیلی راحت بدون اینکه حتی بدوئی می رسی بهش کلی سرحال میای و روزت ساخته می شه.
وقتی صبح قبل از رفتن نامه ی دوستت از ایران می رسه و خوندن حرفاش و دیدن دستخطش کلی خاطره رو برات زنده می کنه، روزت ساخته می شه.
وقتی صبح قبل ازینکه خودت بیدار شی بهت زنگ می زنه و صبح به خیر می گه و هی ناز می کشه که پاشی بری دستشویی رو مفتخر(!) کنی و خوابو از سرت بپرونی، بازم روزت ساخته می شه.
وقتی صبح قبل از رفتن سر کلاس یه لیوان فرنچ وانیلا با دونات می خوری و خوابو از سرت می پرونی و کامتو شیرین می کنی، بازم روزت ساخته می شه و پر می شی از انرژی.

اینجور موقع ها اینقدر احساس خوشی می کنی که دلت می خواد همش بگی سلام زندگی! همه امون ازین خوشی های کوچیک داریم که روزمونو بسازن، مگه نه؟

چرا هیچ کس ازینکه شهره آغداشلو امی (emmy awards) برده حرفی نمی زنه؟؟ من که خودم اصلا نمی دونستم نامزد شده. دیشب داشتم از سر شکم سیری و بیکاری و بیشتر برای دیدن لباسای خانما امی رو نگاه می کردم که یهو دیدم جزو کاندیدای نقش دوم زن شهره آغداشلو رو هم اسم بردن و بعدم که جایزه رو برد کلی ذوق زده شدم.

هم حرف زدنشو اون بالا موقع تحویل گرفتن جایزه خیلی دوست داشتم، هم لباسشو هم دستبند سبزشو !

 

برای کسایی که نمی دونن، می شه گفت امی ورژن تلویزیونیه اسکاره. اسکار مراسم فیلم های سینماییه و امی مراسم فیلم ها و سریالای تلویزیونی و هر سالم داره به شکوهش اضافه می شه و سعی دارن امی رو هم در سطح اسکار تو دنیا مطرح کنن چون به هرحال تلویزیون هم بخش خیلی بزرگ و مهمی از دنیای تصویره.
شهره آغداشلو هم برای بازی تو فیلم house of saddam در نقش زن اول صدام حسین کاندید شده بود که جایزه رو هم برد خوشبختانه.

این لینک توضیحات راجع به لباس و جواهراتش و حتی دستبند سبزش.
اینم لینک توضیحات راجع به فیلمش و کاندید شدنش در امی.

وقتی اسمشو اعلام کردن گوینده به عنوان مشخصات شهره آغداشلو، گفت که متولد ایرانه و تو تهران به دنیا اومده. کاشکی می شد همیشه اسم ایران اینجوری به خوبی و تو بردن جوایز مهم اعلام بشه...

نمی دونم چند بار دیگه باید تو زندگیم پیش بیاد تا متوجه شم پشت هر اتفاق به ظاهر بد یا غیر منتظره یه چیز خیلی خیلی خوب منتظرمه، اونقدر خوب که بهم نهایت حس خوشبختی رو بده و باعث بشه بخندم به همه ی حرص هایی که سر اون موضوع خورده بودم و خودمو سرزنش کنم که چرا اصلا می خواستم از اتفاق افتادن همچین چیزی جلو گیری کنم ! مگه خر مغزمو گاز زده بوده که می خواستم همین چیز خوبی برام اتفاق نیفته !! یعنی درست همون موقعی که کله امو کردم رو به آسمون و با خط و نشون به خدا گفتم "داری گندشو در میاریا" و دلم خواسته برم یه مشت تو چونه اش خورد کنم، همچین اوضاع عوض شده و از بدترین حالت به بهترین حالت چرخیده که خودمم انگشت به دهن موندم! ولی بازم که آدم نمی شم ! دفعه ی بعدم اگر یه ذره اوضاع بر وفق مرادم پیش نرفت لابد می خوام بازم برم اون بالا حالشو بگیرم!
خدا جون، ما خیلی مخلصیما، غر و قاشمو نبین :)

به نظر من پدر مادرایی که خیلی به بچه هاشون گیر می دن و همش انگشت تو چشم بچه هاشون می کنن و از همون دوران نوجوونی تا خرس شدگی بچه هه ولش نمی کنن و یه سره می خوان یا چکش کنن یا بهش امر و نهی کنن و محدودش کنن، خود مامان باباهه باهم خیلی مشکل دارن. یعنی دو حالت داره. اگر پدر مادره سرشون تو کار همدیگه(!) باشه و سرشون گرم هم باشه و باهم خوش باشن، اون استرسو به بچه نمی دن و صبح تا شب روش فوکوس ندارن، دق مرگش نمی کنن، همین که می ره و میاد بهش گیر نمی دن. یعنی اصلن نصف وقتشون تو خونه به همسرشون می گذره و فرصتی برای این گیر دادن های الکی ندارن ولی وای به وقتی که خود پدر مادر سرشون به هم گرم نباشه، خصوصا مادر. به نظر من مادر یه خانواده هرچقدر از شوهرش دلسرد تر باشه، بیشتر به بچه ها وابسته می شه اونم وابستگی از نوع بد. هم بچه ها رو نمی ذاه به استقلال شخصیتی برسن و آزادشون نمی ذاره هم خیلی زیاد و بیش از حد بهشون گیر می ده چون تو خونه سرش به شوهرش گرم نیست و برای اینکه بیکار نمونه برای خودش اینجوری سرگرمی جور می کنه !
من خیلی تو دوستام می دیدم بچه هایی که همیشه از روابط خوب پدر مادرشون می گفتن و کلا آزادتر بودن، و بچه هایی که والدینشون رابطه ی سردتری داشتن و به همون نسبت هم آزادی هاشون محدود تر بود و درد سرشون با پدر مادر بیشتر.
هوم؟ نظر شما چیه ؟

فضولی کردن ماها تو کار هم و دخالت های بیجامون و انگشت تو چشم هم کردن و به روی همدیگه آوردن یه سری از مسائل که اصلا بهمون ربطی نداره و دلیلیم نداره که عنوان شن، فک کنم تو ژنتیک ما شرقیا مونده !( حالا دیگه خواستم یوخده هوای خودمونو داشته باشم نگم فقط ما ایرانیا !! چون کم ندیدم عربا و چینیا و هندیا و حتی روسیایی که فضولن و می خوان سر از کارت در بیارن ! ولی خوب دروغ چرا! بیشتر منظورم به خودمون ایرانیاس !!) 
حتی اینور دنیا که شما اگه فک کنی اونایی که اومدن اینجا کمی فرهنگشون متفاوت شده خیلی بیخود کردی و اشتباه کردی! ماها اگه این فرنگستونیارو شبیه خودمون نکنیم، خودمون شبیه اینا نمی شیم !! بارها شده از ترس این مردم خواستیم چیزی رو پنهان کنیم که حرف توش در نیارن، نخواستیم کل شهر ازش خبر دار بشن ولی اینقدر فضولی کردن و از خودتم که نتونستن چیزی در بیارن، از دور و وریا و اطرافیانت حرف کشیدن که یه وقت ندونسته از دنیا نرن! خصوصا که جامعه ی ایرانی اینجا هم کوچیکه و جمله هنوز تو راه حلقتونه که برسه به زبون، اونوخ اونور شهر دارن راجع به همون جمله هه غیبت می کنن و در حال رد شدن از چهلمین کلاغن ! ماشالا سرعت عملیم داریم برق آسا! توپ!! شما یه ف بگو، اون رفته نشسته تو فرحزاد دوسیخ جیگرشم خورده الان داره آروغ بعد از کبابشو می زنه ! یه مشکلی داری، مثلا دستت زخمه و به هزار و یک علتم نمی خوای کسی بدونه یه پارچه انداختی رو زخمه که بپوشونیش. اصلا نمی تونن رد بشن و حرفی نزنن! حتما باید انگشت تو چشت کنن و به روت بیارن که می دونن!! نمی تونن وانمود کنن که نمی دونن که ! حتما باید اطلاعاتشونو به رخت بکشن ! اولی رد می شه با قیافه ی مادر مرده ها می گه "الهی بمیرم ! کی زخم شد این دستت؟" دومی رد می شه "می گه دکتر خوب می خوای؟" سومی میاد می گه " راست می گن زخم شده ؟؟ شنیدیم مث اینکه دستت نبوده ها ! یه جای دیگه ات بوده!! آره؟؟؟" چهارمی رد می شه باهات تازه همدردیم می کنه! می گه "شوهر نوه خاله ی عموی منم همین جای دستش زخم شده بود ولی طفلی مرد! حالا تو نگران نباشیا!! اون مرد، ایشالا تو حالا حالاها زنده باشی !!!!"
همینجور بگیر برو الی ماشاالله! کی ما می خوایم درست بشیم خدا هم خودش نمی دونه !

با بعضی آدما فقط و فقط باید همین کارو کرد !

زندگی

زندگی می گذرد
زین همه شام وسحر
وین همه خوبی و شر
از من و این همه درد
وین همه ماه و وش و موی کمند
این همه شور طرب
مستی و عشق، وین چشم به در ماندنها
وین همه سوز و صفا
گریه و ساز به خدا هیچ نمی ماند باز!
زندگی یک لحظه است...

Date in the dark !

چند وقت پیش تو یکی از کانالای تلویزیون اینجا یه مسابقه ای دیدم به اسم date in the dark که خیلی جالب بود. جریان ازین قرار بود که دست اندر کاران برنامه میان ۳ تا مرد و ۳ تا زن که خودشون قبلا اعلام آمادگی کردن و گفتن دنبال یه زوج می گردن رو انتخاب می کنن. این ۳ تا مرد و زن به هیج وجه نه همو می شناسن نه همو می بینن و زنا رو تو یه خونه ی جداگونه با تمام تجهزات زندگی می فرستن مردا رو هم تو یه خونه ی دیگه. ماجرا هم اینجوریه که این دو گروه باید باهم date کنن تا ببینن کی از کدوم خوشش میاد، ولی قسمت هیجان انگیزش اینه که اینا به صورت معمولی date نمی کنن و همو تو تاریکی مطلق می بینن همیشه(یا در اصل همو نمی بینن)!
دوربین اول به شما یه اتاقی که تو تاریکی ظلمات هست رو نشون می ده، می گه شرکت کننده ها همچین جایی باهم قراره ملاقات کنن، بعد شما با دوربینای مادون قرمز تو تلویزیون اونا و حرکاتشونو به طور واضح می بینن در حالی که اونا خودشون همو نمی بینن و فقط صدای همدیگه و می شنون و باهم صحبت می کنن.
دفعه ی اول به صورت گروهی ملاقات می کنن و هر ۶تاشون باهم حرف می زنن و اسمای همو یاد می گیرن و باهم تا حدودی آشنا می شن، دفعه ی دوم قرارها تکی می شه و هرکی از صدا و مشخصات و حرفای هرکی که خوشش اومده اسمشو می ده عوامل برنامه و بعد می تونن به صورت دوتایی هم باهم ملاقات کنن. وقتی دوتایی می شینن کنار هم(همچنان در تاریکی کامل) اجازه دارن تا حدودی همو لمس بکنن و لابه لای حرفاشون مشخصات ظاهریشون رو هم به همدیگه می دن ولی بیشتر راجع به خودشون و کارایی که دوست دارن و تحصیلاتشون و اینکه چه نوع زندگی دارن صحبت می کنن و ملاک خوش اومدن یا نیومدنشون شخصیت طرفه.
تو نوبت بعدی مجری برنامه میاد دخترا رو می بره خونه ی پسرا، پسرا رو هم می بره خونه ی دخترا و می گه می تونین برین سر کیف و چمدون همدیگه و لباسا و وسایل کسی که ازش خوشتون اومده رو ببینین! اینجاش که دیگه خیلی بامزه اس، مثلا پسرا سراغ اولین چیزی که می رفتن لباسای زیر دخترا بود که سایزشو ببینن !! دخترا هم مدل لباس و کت و شلوار پسرارو بررسی می کردن و سعی می کردن تیپ و قیافه اشونو تشخیص بدن! خلاصه اینا همچنان هی تو تاریکی همو می بینن و باهم حرف می زنن تا اینکه آخرش..... والا راستشو بخواین منم نمی دونم آخرش چی می شه !! بنده فقط تا جایی دیدم که دیگه تو تاریکی داشتن make out (به جان خودم معادل فارسیش خیلی قبح انگیزناکه! همین انگلیسیشو می گیم که یوخده آبرومند تره!) می کردن ولی احتمالا بعدش به جاهای باریکتر هم می رسه و در آخر هم لابد بالاخره اینا تو روشنایی هم همو می بینن دیگه! چه بدونم والا !!
ولی کلا موضوع جالب همین ندیدن قیافه و تیپ و ظاهر طرفه اونم خصوصا تو برخوردای اول. اینکه واقعا ماها خودمون تو برخوردامون تا چه حد ظاهر طرف رومون تاثیر می ذاره و چقدر شخصیتش؟ یاد چت کردن افتادم خصوصا چند سال پیش که تو ایران خیلی تبش داغ شده بود و همه اینترنتی باهم آشنا می شدن. بعد یهو می دیدی دختره عاشق سینه چاک یه پسری شده بدون اینکه ببینتش ولی می گه عاشق اخلاقیات و شخصیتش شدم !! البته به چت اصلا نمی شد اعتماد کرد چون آدما خیلی راحت می تونستن تظاهر کنن به چیزی که نیستن، ولی اگر واقعا تو زندگی امکان این بود که آدم دو دفعه ی اول مثلا یه کسی رو بدون دیدن ظاهرش بشناسه و راجع بهش قضاوت کنه خیلی جالب می شد !

تکیه بر تقوی و دانش در طریقت کافریست،راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش

چند روز پیش داشتم کتابامو مرتب می کردم که حافظ کوچیکی که با خودم از ایران اورده بودمو پیدا کردم. هوس کردم همینجوی یه نیت بکنم و فال بگیرم. یه زمانی که این حافظو توی مستراح هم از خودم جدا نمی کردم و برای دست به آب رفتنمم سوال جوابش می کردم طفلی رو !!! دیگه از دست من دیوونه شده بود، به خاطر همین چند وقتی فرستاده بودمش مرخصی. منتها دیگه بعد از این همه مدت گفتم یه یادی ازش بکنم و نیتی کردم و فال گرفتم. معلوم بود تو مرخصیم حسابی بهش خوش گذشته و کله اش باد خورده چون همچین درست درمون جواب منو داد و بیت به بیت برام خط و نشون و کروکی کشیده بود و تازه اون وسطش اسمم رو هم اورده بود که دیگه یه حال اساسی داده باشه بهم، که خودم شاخ در اورده بودم. واقعا یکی از لذت های دنیا همین خوندن شعرهای قشنگ اونم به زبان فارسیه، مظلوم و بیچاره اونایی که نمی تونن اینارو بخونن ! دیگه اینبار اینجوری نبود که یه نیتو به ۵۰ روش مختلف بگم و هی فال بگیرم و حافظ بیچاره رو هم به گوگیجه بندازم، از رو همون شهر چند دوری خوندم و از فرط خوشگلیش تازه یه کاغذم برداشتم و همینجوری دلی برای خودم نوشتمش تا خوب حال کنم باهاش.
الکی الکی یه وقتایی چه چیزایی کوچیکی می شن یه لذت لحظه ای برای آدم، نه؟!

* داشتم برای دوستم از همین شعر حافظ می گفتم، گفت "حیف حافظ ندارم برای منم فال بگیری". گفتم "مولانا داری؟" گفت "نه! سهراب سپهری دارم !!" گفتم "پاشو بیارش!"  همچین کج کج و چپ چپ نگام کرد و تازه به نگاهم اکتفا نکرد و زبونیم گفت که "خدا شفات بده!" ولی بعدش رفت اورد و بهش گفتم نیت کنه. به مدل خودم براش با سهراب فال گرفتم! همچین وقتی خوندمش و نیتشو پرسیدم، درست حسابی جوابشو داده بود که خودشم چشاش چهارتا شده بود !! فرض کن نیتت راجع به این باشه که الان در حال حاضر تو زندگیت باید به کجا بری و چی کار کنی و حکمت فلان چیز چیه بعد سهراب جواب بده " کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ/ کار ما شاید این است که در افسون گل سرخ شناور باشیم/ پشت دانایی اردو بزنیم/ دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم/ صبح ها وقتی خورشید در می آید متولد بشویم/ هیجان را پرواز دهیم/ روی ادراک فضا،رنگ، صدا، پنجره، گل نم بزنیم، آسمان را بنشانیم میان دو هجای هستی/ ریه را از ابدیت پر و خالی کنیم...."
کی می گه فقط می شه با حافظ فال گرفت ؟

** این روزا از زندگی راضیم. از اتفاقاتی که داره توش می افته(البته به غیر از امتحانای آخر ترمش که دوباره بیخ گلوم وایساده !! آخ از امتحانا، آخ !!!) ولی این روزا زندگی رو دوست دارم، خوبه. خصوصا اتفاقات جدیدش :)

Ironic

تو یه فامیل، به یکی باید بری رو فیس بوکش تسلیت از دست دادن پدر و برادرشو بگی، تو همون فامیل به یکی دیگه تبریک بچه دار شدنشو ! اینجور موقع هاس که آدم می فهمه چه قدر مردم تو این دنیا در حال رفت و آمدن! یه کم به خودت میای و حواستو جمع می کنی . یادت می افته همه چی به خصوص اتفاقات بد خیلی نزدیکتر از اونیه که آدم فکرشو می کنه . اینجوری یه کم کمتر فکر می کنی و یه کم بیشتر زندگی رو آسون می گیری...

گذر زمان

چند وقت پیش که رفته بودم برای تمدید کارت بیمه ام و بهم گفتن ۶ هفته طول می کشه تا بفرستنش، و دیروز کارت به دستم رسید شوکه شده بودم. باورم نمی شد به این سرعت ۶ هفته گذشته باشه، تو نظر من خیلی که دست بالا بگیریم یه هفته به زور گذشته بود ! نمی دونم به خاطر خوش گذشتن زیادیه یا حضور تابستون یا چی، ولی به هرحال داره خیلی تند تند می گذره. خوشی و حال کردن با دوستای قدیمی تر و وقت گذرونی با آدمای جدید همچین وقتمو پر کرده که لابه لاش برسم یه سر برم دانشگاه و سر کلاسام هنر کردم !!
اول فصل فکر می کردم با نرفتن به ایران و موندن و گرفتن کورس، تابستون خوبی نخواهم داشت، ولی تا اینجاش که حسابی خوش و خرم گذشته. هوا هم بد نبوده، هرچند که الانشم که تو چله ی تابستونیم یه روزایی با بادای خنکی که میاد باید حتما با ژاکت نازک رفت بیرون، ولی همینکه آفتاب هست و یه روزایی هم از شدت گرما نفست بند میاد بعدش سریع یه نم بارون می زنه و یکی دو روز حسابی خنک می شه و عین نمودار سینوسی این گرم و خنک شدنش ادامه پیدا می کنه عالیه. ما که راضی هستیم شکر خدا، شما چطور ننه؟! خوبید خوشید؟ خوش می گذره مادر؟؟

آدم وقتی همچین چیزهایی رو می بینه دیگه وطن به معنی کشور زادگاهش نیست، دنیا براش می شه وطن و همه ی مردم دنیا هموطن هاش.

* ببینید، حتی دست همه ی مدل ها دست بند سبزه... :)

یکی از بزرگترین فن های بیان به نظرم سفسطه کردنه! کاری که خیلی از سخنورها همیشه برای پیچوندن مخاطبشون استفاده می کنن. من خودم اولین بار چند سال پیش معنی کامل این کلمه و کاربردشو فهمیدم.
یه معلمی داشتیم تو ایران که سر کلاس همیشه چایی تلخ می خورد. یه بار صحبت رسید به اینکه چرا چایی و با قند نمی خوره و یکی دوتا از بچه ها باهاش شوخی کردن سر این موضوع که برگشت گفت " می دونین چیه ؟ چایی ذاتش تلخه، پس شماها اگه چیز تلخ دوست دارین که خوب چایی رو بدون قند می خورین، اگرم از چیز تلخ خوشتون نمیاد که پس اصلا نباید چایی بخورین!! پس کلا قند خوردن با چایی کار بیخودیه !!!!" وقتی قیافه های مات زده و متفکر مارو دید خندید گفت " الان کدومتون فهمید که من سفسطه کردم ؟!" و من تازه اون موقع من به معنای عمیق این کلمه پی بردم ! حرفایی که در ظاهر و وهله ی اول ممکنه منطقی جلوه کنن، اما در اصل خیلی مسخره و بی معنین !
نمی دونم بعد از اون کجا خوندم یا شنیدم که می گن بزرگترین سفسطه ی تاریخ رو "عـُــمـَـر" کرده. وقتی عربا حمله می کنن به ایران و شروع می کنن به تاخت و تاز و کشتار و غارتگری، یه عده از سپاهشونم می رسه به کتابخونه های عظیم ایرانیا. فرمانده اشون می ره پیش "عمر" می گه "کتابخونه هارو چی کار کنیم؟" مرتیکه ی نسناس(!) می گه "همه اشونو آتیش بزنین!" بهش می گن "بابا اینا کلی کتب با ارزشه که تمام دانشمندا و طبیباشون نوشتن. کلی راجع به طب و نجوم اطلاعات دادن، حیفه !" "عمر" بر می گرده می گه " کتابایی که اینا دارن دو دسته اس. یا یه سریشون در جهت اهداف و حرفهای قرآنه، که خوب ما خودمون اصل قرآن رو داریم، پس هیچی ! یا اینکه بر خلاف دستورات و اهداف قرآنه که که خوب کلا کفره و باید از بین بره!! پس همه رو بسوزونین"!!! 
( جا داره واقعا اینجا یک بار دیگه با یادآوری خدمات اعراب به ایران یک خدابیامرزی تو روحشون(!) بفرستیم. ) یعنی دقیقا اصل موضوع رو پیچونده و با جواب چرت به ظاهر منطقی که داده خودشو راضی کرده به همچین کاری.

حالا همه ی این حرفا آخر شبی اومد تو ذهن من چون داشتم به حرف دوستی فکر می کردم که بهش گفتم مثلا فلان رویه اتو در رابطه با بهمان آدم باید کمی عوض کنی و به خواست اون رفتار کنی، برگشت گفت " خب آخه می دونی من اینجوریم. اگر خودمو عوض کنم که دیگه اینی نیستم که الان هستم! پس نباید عوض کنم !!"
امان از سفسطه کردن!

یه وقتایی درست تو یه لحظه که حسابی نا امیدی و داری به جون زمین و آسمون و در و دیوار غر می زنی و تو دلت به خدا شکایت می کنی یهو اتفاقی می افته که یادت بیاد بازم باید شکرش کنی و ته دلت مطمئن باشی که خدای تو، تورو یادش نرفته و هنوزم تو کوچیکترین چیزها حواسش بهته.
 درست وقتی که تو ترافیک پشت فرمونی و داری به بغل دستیت یه ریز غر می زنی راجع به بدشانسی های اخیرت یهو اصلا نمی فهمی چی می شه که ترمز از زیر پات در می ره و درق می خوری به ماشین جلویی و یه شوک چندین برابر اون صداهه هم به خودت وارد می شه! با دست و پای لرزون از ماشین پیاده می شی و انتظار دیدن سپر له شده ی ماشینارو داری که در کمال ناباوری می بینی همه چی سالمه فقط یه خط ناجور افتاده رو سپر ماشین جلویی. راننده ی اونم پیاده می شه و منتظری داد و هوار راه بندازه، که بر خلاف تصورت در نهایت جنتلمنی و با نگرانی چیزی رو که تو باید ازون بپرسی چون بهش زدی، اون از تو می پرسه و می گه "شماها خوبین؟ چیزیتون نشده؟" با اضطراب می گی " ما خوبیم!" یه نگاه سطحی می ندازه به سپر ماشینش و وقتی می بینه نگاه توام رو اون خط عمیق ثابت مونده با خنده می گه "نگران نباشیا! این از قبل اینجا بود. از نظر من همه چی اکی هست! اگه تو شکایتی نداری می تونی سوار شی بری!!!" و تو با چشمای گرد شده و دهن باز می گی "مطمئنی؟؟؟" و باز با لبخند می گه "آررره!" و بعدم می ره سوار ماشینش می شه و می ره!! و توام یادت می افته اینقدر تو شوک رفتی از رفتارش که حتی تشکر درست جسابیم نکردی!
 با خودت فکر می کنی "کیه که تو یه تصادف به شخص مقصر بگه نگران نباش ماشین من از قبل این مشکل رو داشته؟!!"

 

                         

سوشی ازون دسته چیزاییه که به شدت تهاجم غربیا و این فرنگستونیاس! اوایل که راجع به این غذا می شنیدم حسم این بود که به همچین چیزی هیچ وقت لب نخواهم زد، ولی چند ماه پیش در یک تصمیم ناگهانی شبانه قرار شد امتحانش کنم! دوستم عین معلم ها نشسته بود و دونه دونه اشو با تعریف از محتوایاتش به خورد من می داد و هر کدومو که قورت می دادم می گفت "یه قدم به سوشی خور حرفه ای نزدیکتر شدی!" و به طرز غافلگیرانه ای من عاشق این غذا شدم! و ازون موقع تاحالا شده حتی روزی ۲ بار!! به طور پیوسته هوس سوشی کردم! به نظرم مزه اش با همه ی غذاهایی که تاحالا خوردم فرق داره.

              


خدایا خودت مارو ببخش که اینچنین عاشق دلخسته ی یک غذای بیگانه شدیم! قرمه سبزی عزیزم حلالمون کن! فسنجون دل انگیز بگذر از سر تقصیراتمون! لوبیا پلوی بی همتا عفمون کن!!
 ولی بیخود نیست که چیزی اینجوری جهانی و همه گیر می شه و این خارجی های سوسول(!) حاضر به خوردنش می شن!!

                

دارم با خودم فکر می کنم اگر هنوز ایران زندگی می کردم امشب، ۱۸ تیر، چه جوری خوابم می برد. اصلا خوابم می برد از ناراحتی و فکر و خیال یا به خاطر دویدن تو کوچه ها و فرار کردن از دست نیروهای بزن بکش بی هوش می شدم از شدت خستگی، یا یادآوری صحنه های کتک زدن مردم خوابو از سرم می پروند؟ یا حتی مثلا خودمم چندتا ضربه ی باتوم خرده بودم و دست و پام درد می کرد؟ یا شایدم حتی از ترس جونم بیرونم نرفته بودم و حالا با عذاب وجدان نشسته بودم و خودمو محاکمه می کردم؟ دوست دارم بدونم الان در چه حالی بودم تو ایران...

دوستی داشتم که عاشق نوع برخودر و رفتارش با آدمای عصبی یا دیوانه بودم! این  دختر که چند سالی هم از من بزرگتر بود و خودش تو زمینه ی مسائل روانشناسی یه پا استاد، مهارت شگفت انگیزی تو برخورد با کسایی داشت که من و توی نوعی حتی اگر کوچیکترین ارتباطیم باهاشون نداشته باشیم و بر فرض فقط تو خیابون باهاشون برخورد کنیم یا دعوامون بشه، اون آدما می تونن به مرز جنون برسوننمون. یا حتی اطرافیان و اعضای خانواده هم گاهی با توجه به شناختی که نسبت به حساسیت ها و نقطه ضعف هامون دارن، می تونن حسابی رو اعصاب آدم برن. اما این دوست من به قول خودش کلی سختی کشیده بود و روی روح و روان خودش کار کرده بود تا طریقه ی مواجهه با همچین شرایط و اعصاب خوردی هایی رو در خودش پیدا کرده بود. و اونم چیزی نبود جز بی محلی و خونسردی اونم تو شرایطی که مثلا طرف داره سرت هوار می کشه و می خواد تورو هم بکشونه تو دعوا یا داره با حرفاش و بد و بیراهاش متهمت می کنه.
من خودم خیلی تو اینجور شرایط گیر کردم و اگرم می خواستم دیگه نهایت هنر رو به خرج بدم سکوت می کردم و تظاهر به بی محلی! ولی این دوستم می گفت همچین سکوتی فایده نداره. اون سکوتی که تو می کنی و فقط در ظاهر خودتو بی تفاوت نشون می دی ولی از درون خودتو می خوری و حرص می خوری و با هر کدوم از حرفای طرف داغ می کنی هیچ فایده ای نداره، پس همون بهتر که توهم وارد دعواش بشی و حداقل دو تا داد هم تو بکشی تا حرصت خالی شه! می گفت من اینقدر رو خودم کار کردم و تمرین کردم که حتی طرف بحث یا دعوا اگر به بدترین شکل هم قصد عصبی کردنمو داشته باشه، وقتی بدونم حق باهامه اینقدر راحت و ساده می ذارم هرچقدر می خواد حتی عربده بکشه و حرفاشو بزنه تا بترکه، و منم بدون کوچکترین حرص خوردنی با خونسردی به کارم ادامه می دم. می گفت اینقدر تاحالا ازین مسائل سر کار برام پیش اومده و من همینجوری با ارباب روجوع های بعضا خل و چل برخورد کردم که دیگه همه فهمیدن و کسی سعی نمی کنه اعصابمو خورد کنه چون با در بسته مواجه می شه.
خیلی دلم می خواست منم به همچین مرحله ای برسم چون آدمای اعصاب خورد کن دور و بر منم زیادن و واقعا اگر بخوام با هرکدومشون هر بار دهن به دهن بشم و از روح و اعصابم مایه بذارم کارم زاره. و امروز بعد از پشت سر گذاشتن یکی از همین شرایط متشنج و مضحک که طرف با وجود متعفن خودش، فقط می خواست من و اعصابم رو له کنه و با حرفایی که می زد می تونست راحت منو داغون کنه تونستم به راحتی به اعصابم مسلط بشم و نادیده اش بگیرم. یه آن به خودم اومدم و دیدم فقط با لبخند تاسف بار دارم به حرفاش گوش می کنم و حتی از چرت و پرت هایی که می گفت ذره ای حرص نمی خوردم! و حتی این قدرتو پیدا کردم که خیلی راحت ادامه ی حرفاشو نشنوم و به کار خودم برسم. ایگنور کامل! آخ که چه لذتی داره همچین حسی!! بعضی وقتا ندیده گرفتن بعضی از آدما و حرفاشون، بهترین تنبهشونه. اینکه بذاری هرچقدر می خواد مزخرف بگه و تو با خونسردی حتی خم به ابرو نیاری و واقعا هم از درون از حرفاش عصبی نشی بهترین راهه مقابله با بعضی آدمهاس.

خیلی دلم می خواست یه کم راجع به روز انتخابات و حال و هوایی که اطراف سفارت ایران داشت بنویسم.
من نمی دونستم که وقتایی که قراره تو سفارت ایران تو کشورهای دیگه خبرایی بشه، رسمه اعضای گروه مجاهدین و دار و دسته ی به نظرم مضحکشون هم با مجوز رسمی جلوی سفارت تجمع می کنن و شروع می کنن به شعار مرگ بر جم*هو*ری اس*لا*می و شعارای ازین دست و به کسایی که اومدن رای بدن فحش های سیاسی می دن!! که مثلا شماها با این کارتون دارید بیشتر مشروعیت می دید به نظام! خیلی دوست داشتم از احساسم به این گروه بگم که چقدر بدم میاد ازشون! و چقدر مسخره ان با اون تعداد کمشون و شعارهای بیربطتشون! که تمام ایرانیای دور و اطراف سفارت بهشون با چشم تحقیر و چندش نگاه می کردن. 
دوست داشتم از کارکنان سفارت ایران تو اتاوا بگم که چقدر مودب و محترمانه برخورد می کردن. ازینکه حتی اعلام کردن نیاز نیست با حجاب اسلامی وارد سفارت بشیم ولی خیلی از ماها ذوق سر کردن شال سبز و پوشیدن مانتو بعد از مدتها رو داشتیم! دلم می خواست بگم که از رفتار و لبخندهایی که می زدن و نوع و رنگ لباسشون معلوم بود طرفدار کدوم نامزد هستن. چقدر خندیدیم وقتی دوستم از یکی از آقایون ناظر برای اطمینان راجع به نحوه ی نوشتن اسم کاندیدا تو برگه و کد مربوطه اش پرسید، جناب کاردار سفارت با لبخند گفت "عزیزم کاری نداره، مثلا اسم آقای موسوی(!) رو اینجا می نویسید، و کد ۷۷ رو هم اینجا!!!" چقدر ذوق می کردیم وقتی می دیدیم همه موسوی ان یا کروبی!
دوست داشتم از عکس گرفتن از انگشتای جوهری و عکس های دسته جمعی با پرچم ایرانمون بگم.
دلم می خواست از رفتار بی نظیر و مودبانه ی پلیس و مامورای امنیتی کانادایی اطراف سفارت بگم که چقدر قشنگ برخورد می کردن. که از دست ما ایرانیای حرف گوش نکن ذله شده بودن ولی بازم با لبخند تدکر می دادن و برای بار هزارم با "لطفا" و "خواهش می کنم" و "بی زحمت" و "دورت بگردم!!!" ازمون می خواستن اگر می خوایم تجمع کنیم وسط خیابون نایستیم که خیابونو بند بیاریم و لطف کنیم بریم تو پیاده ره! و هر چند دقیقه یه بار اینو شخصا هم نفر به نفر تذکر می دادن!!
دوست داشتم از قیافه های خسته و فحش خورده ی گروه مجاهدین بگم که تا ظهر بیشتر دووم نیوردن و بعدم راهشونو کشیدن رفتن.
دوست داشتم از تجمع طرفدارای موسوی تو دانشگاه اتاوا بگم که کلی سعی کردن با یکی نزدیکان آقای موسوی تماس بگیرن و ایشون پای تلفن گفتن که تا اون لحظه که حدود ۹ شب به وقت ایران بود کلی خبرای خوش بهشون دادن و گفتن بیشتر شهرستان ها و صندوق های محلی به نفع آقای موسویه.
دوست داشتم از شوق و ذوقمون تو راه برگشت از اتاوا و هیجان دنبال کردن نتایج بگم... اما دوست ندارم از چند ساعت لعنتی بعدش، از بهت و شوک مزخرفش از همون وسط راه بگم. دوست ندارم از هیچ کدوم از لحظات بعدی ۲۲ خرداد بگم.
دلم می خواست تموم این حرفا وذوق و شوق های اونروز، پایان کاملا برعکسی می داشت. پایانی که به اون شور و شوق ها می یومد...حیف کلمه ی مناسبی نیست. کاش حداقل کلمه ای بود که ملغمه ای از حیف و آه و افسوس رو بیان می کرد....کاش...

دوستم برای مامانبزرگم قرار بود یه دارو ببره ایران و گفته بود همون یکی دو روز اول هم به دستش می رسونه اما چند روز گذشت و از خود مامانبزرگم خبری نشد، خودمونم هرچی زنگ می زدیم جواب نمی داد. با دوستم تماس گرفتم ازش پرسیدم چی شده و دارو رو تحویل داده یا نه با خنده می گه "مامانبزرگت خیلی انقلابیه! بهش زنگ زدم گفتم یه امانتی دارین بیاین بگیرین، گفته عزیزم من وقت ندارم! صبح تا شب تو خیابون تو تظاهرات و راهپیماییم! لطفا بدین آژانس بیاره. ما هم با آژانس دادیم رفت !" می گم "حالا خبر داری به دستش رسیده یا نه؟" می گه "والا بعدش دیگه هرچی زنگ زدم جواب نداد!" این ۲-۳ روزه همش تو فکر بودیم و نگران که چی شده که بالاخره خود مادربزرگ جان امشب تماس گرفتن و اعلام وضعیت کردن. دست اول ترین و موثق ترین اخبار رو هم برامون گزارش می کرد از وسط جمعیت و بهبهوهه ی هاگیر واگیری!! می گفت "مادر جات خالی اینجا! از صبح تا شب بین مردمم!!" می گم "مامانی حالا کسی از شما توقع نداره با این سنت صبح تا شب تو جمعیت بلولی و ۳ شیفت کار کنی!! ۳-۴ ساعتم بری کافیه!" می گه " نه مادر! من جای همه اتون دارم تظاهرات می کنم! پلاکاردم دستم می گیرم اول صف خانما همیشه راه می رم و شعار می دم! دیگه همه ی محله می شناسنم!"
از تصور کردنش تو صف تظاهرات و اینکه می دونم احتمالا با اخلاقیم که داره یه عده رو هم رهبری می کنه، لبخند می یاد رو لبم و تو دلم بهش افتخار می کنم، اما نگرانشم می شم، یه پیرزن تو این سن و سال چرا باید مجبور به شرکت تو تظاهرات هر روز و شبانه روزی باشه؟! آخه انصافه؟
هی هی خدا جان که دیگه اصلا باهات حرفی هم ندارم!

* یعنی ممکنه یه نفر پیدا بشه و یه کتاب تاریخ معاصر دوم راهنمایی یا سوم دبیرستان ایران رو ببره جلوی رهبر یا به اصطلاح رئیس جمهورمون(!!!)، باز کنه و اون قسمتایی که راجع به شاه نوشته و کشت و کشتاری که تو روزهای انقلاب راه انداخته بود رو نشونشون بده؟! و اونوقت بهشون یادآوری کنه که خودشون دارن همون کارهای شاه ملعون(!) و حتی کارهای صدبرابر بدترشو سر همون مردم درمیارن؟! یعنی ممکنه یکی پیدا بشه؟

**از هفته ی پیش هر شب به مدت یکساعت، تو یکی از پارک های مرکز شهر هردفعه حدود ۲۰۰ تا ۳۰۰ نفر از ایرانیا جمع می شن و به یاد کسانی که جون خودشونو تو این حوادث اخیر از دست دادن شمع روشن می کنن و جالبیش اینجاس که هرشب بیشتر از شب قبل به تعداد افراد غیر ایرانی جمع اضافه می شه. به اصطلاح خارجی ها و غیر هموطنایی که با دلسوزی حوادث ایران رو دنبال می کنن و حتی اینقدر براشون اهمیت داره که از وقتشون می زنن و میان می پیوندن به یک حرکت نمادین و همدردی خودشون رو نشون می دن... آدم گاهی واقعا نمی دونه چه جوری قدردانیشو به یه عده غریبه نشون بده.

*** وسط همه ی این اخبار بد و ناراحتیا و شلوغی روزهای غمگین، امتحانای آخر ترم تابستونی هم تموم شد و این ترم هم گذشت... همه چی با سرعت وحشتناک داره می گذره، یعنی می شه این روزها خاطرات شیرین حالا نه، ولی حداقل ملسی ازش به جا بمونه؟!

نحوه ی نجات مصدومین تیر خورده

 

نکات کلی و مهم

1- خونسردی خود را حفظ کنید، مهمترین چیز حفظ خونسری است.

2- به مجروح آب و مایعات ندهید. آشامیدن مایعات باعث افزایش خونریزی می شود.

3- به هیچ وجه سعی در خارج کردن گلوله نکنید

4-  دستکاری محل زخم خونریزی را شدید و باعث عفونت می شود. تا فراهم شدن یک پارجه یا باند برای بستن زخم با فشار مستقیم روی محل ضایعه می توانید از خونریزی جلوگیری کنید.

5-  با یک باند یا پارچه تمیز روی زخم را ببندید (خیلی سفت نبندید که جلوی رسیدن خون به انتهای اندام را گرفته و انتهای اندام کبود شود). اگر خونریزی با بانداژ اولیه بند نیامد، روی همان بانداژ اقدام به بستن یک بانداژ دیگر کنید.

5- تا جای ممکن از تماس خاک با محل زخم پرهیز کنید.

6-  مصدوم را در محلی گرم و دور از نور مستقیم خورشید نگه دارید.

7-  در صورت سرگیجه و یا گیجی شخص مصدوم، سر مصدوم را پایین تر از بدن قرار دهید تا به مغز خون کافی برسد.

تیر خوردن دست و پا

·        خونرسانی به محل اصابت گلوله را تا حد ممکن مسدود نمایید، اما تا حدی که خون رسانی به طور کامل قطع نشود.

·        اگر جراحت خیلی شدید است هر یک ساعت ، حدود 5-10 دقیقه مسیر خونرسانی را باز کنید، سپس مجددا ببندید.

جسم خارجی فرو رفته در بدن مثل چاقو

هیچ گاه اقدام به خارج کردن شئی نکنید چون باعث خونریزی و مرگ بیمار می شود.با پانسمان چاقو را در بدن ثابت کرده فرد را سریعا به بیمارستان برسانید.

تیر خوردن به ستون فقرات (کمر و گردن)

عضو مصدوم را توسط کیسه شن (یا هر چیزی شبیه آن) ثابت نگه دارید که باعث صدمات نخاعی نشود. برای بستن کیسه شن دور عضو مصدوم از کمربند، طناب یا پارچه می توانید استفاده کنید.  در حمل مصدوم نهایت دقت را نمایید که کمترین حرکت به بدن او داده شود.

تیر خوردن به قفسه سینه

در صورت اصابت گلوله به سینه ، ریه هوا کشیده ، خون وارد ریه شده و باعث خفگی شده و مصدوم در عرض 1 تا 2 دقیقه جان می بازد (Sucking wound).

 1- لباس را از روی زخم کنار بزنید. اگر لباس به داخل زخم فرو رفته نمی خواهد آن را از زخم بیرون بکشید.

2-  با دست روی محل ضایعه فشار وارد کنید (می توانید دست مصدوم را روی زخم بگذارید) .

3- یک پارچه یا گاز یا باند را کاملا به وازلین، کرم یا روغن آغشته کرده و روی زخم فشار دهید تا جایی که هوا نکشد. می توان از یک تکه نایلون یا فویل تمیز هم استفاده کرد ( این تکه باند یا نایلون باید حداقل 4-5 سانتی متر از طرفین زخم بزرگتر باشد).

4- برای محکم کردن این پانسمان میتوانید ازهر نوع چسب نواری استفاده کنید. سه طرف پانسمان را به خوبی روی بدن بیمار با چسب فیکس کنید و یک طرف زا آزاد بگذارید. اگر چسب در اختیار ندارید بعد از گذاشتن باند آغشته به وازلین روی محل را با باندپیچ کنید.

 

- اگر گلوله از یک طرف وارد و از طرف دیگر بدن خارج شده باید آن طرف را هم کاملا بپوشانید.

5-  سپس مصدوم را به بغل و سمتی که تیر خورده بخوابانید و یا حمل کنید.

صدمات داخلی در اثر ضربه ( مثلا ضربه باتوم یا چماق)

صدمات داخلی در اثر ضربه ممکن است منجر به خونریزی داخلی در اثر پارگی اندامهای داخلی بدن مثل کبد و طحال شود. صدمات داخلی  به علت عدم وجود خونریزی واضح دیر تشخیص و درمان شده باعث مرگ و میر فراوان می شود. در این مواقع علائمی مثل:

·        درد شدید بخصوص در لمس محل ضایعه،

·        سفت و سخت شدن عضلات شکم،

·        بالا آوردن خون، سرفه خونی و در موارد شدید با علائم کاهش شدید فشار خون مثل سرگیجه تاری دید و شوک تظاهر می کند.

در این مواقع بیمار را خوابانده در صورت امکان پاها را بالا بگیرید. هیچ آب و یا غذا به بیمار ندهید. بیمار را گرم نگه داشته و سریعا به بیمارستان برسانید.

ضربه به سر و صورت

در صورت وجود علائم زیر احتمال ضربه مغزی بالاست و مصدوم را به بیمارستان برسانید:

·        خونیزی از هر محلی از سر و صورت، بینی، گوش

·        سردرد، سرگیجه تهوع و استفراغ

·        کبودی دور چشم  و کبودی پشت گوش

در صورت مواجهه با ضربه حاد به سروصورت اولین اقدام اطمینان از این است که مصدوم می تواند نفس بکشد. اگر جسم خارجی (آدامس؛ دندان مصنوعی و ...) در دهان بیمار هست خارج شود. سپس جلوگیری از خونریزی در قدم بعدی و جلوگیری از ورود خون  به راه هوایی و انسداد آن مد نظر قرار گیرد.

 

برگرفته ازین سایت

سهام عدالت!

خدا جان می شود این روزها فقط کمی از سهام عدالتت را، خرج مردم من، ملت آن قسمت از جهانت که ایران نام دارد بکنی؟ می شود کمی هم صدای مردان و زنان همزبان و هموطن مرا بشنوی و مهربانیت را به رخشان بکشی؟ چیز زیادی نمی خواهند، فقط به دنبال حقشانند. همانی که گفته ای هرکس به دنبالش باید باشد و "حرکت" کند تا "برکت" تو به سویش روانه شود. پس چرا نه صدایشان را می شنوی و نه تلاش و حرکتشان را  می بینی؟ این مردم خسته اند. دل مادرانشان خون است و کمر پدرانشان خمیده از جبر زمانه. از دیدن جوانهای پرپر شده و حق های پایمال شده شان. خسته اند از تلاش های همیشگیشان برای به همه جا رسیدن و به هیچ جا نرسیدنشان.
صدایشان رو بشنو...
  حتما سر تو کمی خلوت تر است این روزهایی که بیشترین دغدغه ی نصف بندگانت در سمتی دیگر از جهانت  فکر و تصمیم گیری برای گذراند تعطیلات تابستانیشان است. کسانی که نه نیرنگ و فریب سردمداران حکومتشان را می شناسند و نه می دانند جامعه ی خفقان زده چیست و ترس از فرداها و احتمال کشته شدن عزیزانشان در نزاع های خیابانی چه معنی می دهد. این روزها حتما سر تو کمی خلوت تر است و کمی بیشتر می توانی از سهام عدالتت را خرج مردمی کنی که زیاد سختی کشیده اند.
حتما صدای نه یک نفر، نه ده ها و صدها نفر، که صدای ملتی را می شنوی.حتما صدای دلهای شکسته شان را می شنوی و غرورهای خورد شده شان را می بینی. از تو معجزه نمی خواهند، "حقشان" را می خواهند. زمانی که بیشتر از پیش نا امید شده اند به تو شکایت آورده اند، به تو که دادگر هستی و عادل. به تو که که حتی بندگان دیکتاتورت را هم دوست داری، لابد! به تو شکایت آورده اند، و می خواهند به "داد"شان برسی. به حرفهایشان گوش بده و اینبار، به طور مستقیم، و نه از پیچ و خم هایی که فقط خودت حکمتشان را می دانی و نه بعد از گذر زمانی که همه می گویند "تقدیر"(!) بوده است، مهرت را خرجشان کن. نگذار اینبار مهر و عطوفتت مصداق "هرکه درین بزم مقرب تر است/جام بلا بیشترش می دهند" باشد. این ملت جام های زهرآگین بلا را زیاد سر کشیده اند، فقط اینبار کمی زودتر به دادشان برس و حقشان را بستان.
آمین

روزهای پرالتهاب

این روزها، روزهایین که بعدها بچه های ما حتما تو کتابای تاریخ درسیشون راجع بهش می خونن. می خونن که یه ۲۲ خردادی تو ایران کودتا شد و یه رئیس جمهوری رو حتی قبل از به مقام رسیدنش سرنگون کردن! می خونن که مردم ایران تمام ۱۰-۱۵ سال گذشته اش رو فقط منتظر یه جرقه بودن که بیزاری و نفرت خودشونو با شعار دادن و فریاد کشیدن تو خیابونا از دولت-حکومت!- اعلام کنن و خود دولت اون جرقه رو براشون زد، می خونن که این مردم بیچاره هیچی نمی خواستن الا اینکه فقط رایشون شمرده بشه و دولت ِ وقت حتی اینم ازشون گرفت و تو روز روشن رایشونو هاپولی کرد! و همین باعث شد که کارد به استخون این ملت برسه و دیگه بریزن تو خیابونا. این جریانات مطمئنن می ره تو کتابهای تاریخ ولی فقط امیدوارم، دعا می کنم که تهش با خوبی و به خواست مردم تموم شه. دلم می خواد این برگ از تاریخ جزو حوادت هپی اند تاریخ باشه! خدایا یعنی می شه؟!

*این چند روز گذشته تمام زندگیم خلاصه شده تو دنبال کردن اخبار. زیر و رو کردن وبسایت ها و آنلاین نگاه کردن VOA و BBC فارسی. اینقدر تحلیل سیاسی نگاه کردم و نظرات و تعریفات هر کارشناس رو راجع به کودتا و نافرمانی مدنی و تظاهرات و روش های انقلاب مخملی رو گوش کردم که خودم شدم یه پا کارشناس سیاسی! به طور کامل هم از خواب و خوراک و خصوصا درس افتادم! به قول یکی از دوستام اون ایرانه که همه امتحانای پایان ترمشون لغو شده، ماها که اینجاییم و فاینالامون آخر همین هفته اس چه گلی باید به سر بگیریم!!

**هرچند که کنسل شدن امتحانا در هر زمانی از زندگی خیلی شیرینه(!) ولی می دونم یه عده ای تو ایران برای ترم بعد، از دانشگاهای خارجی پذیرش گرفتن و روی این امتحانای آخر ترم حساب کرده بودن که مثلا درسشون تموم شه یا یه سری واحد رو پاس کنن و بعد مدارک تکمیلیشون رو بفرستن و حالا با تعطیل شدن دانشگاها و عقب افتادن امتحانا همه ی برنامه هاشون بهم ریخته. یه سری بودن که من شنیدم با همین مشکل مواجه شدن. پیشنهاد می کنم اگر شما هم همچین مشکلی دارین حتما هرچه زودتر به اون دانشگاهی که ازش پذیرش گرفتین ایمیل بزنین و شرایطتتون رو توضیح بدین. چندتا لینک معتبر هم که راجع به شرایط ایران تو این روزا توضیح دادن ضمیمه ی ایمیلتون کنین چون اینا بیشترشون خبر ندارن چه اتفاقاتی تو ممالک دیگه داره می افته. و حتما پیگیری کنید که ایمیلتون به دستشون رسیده باشه. مطمئن باشید درک می کنن و بهتون وقت می دن...

*** تو شهر ما هم دیروز یه تجمع کاملا آروم با کلی دوربین های تلویزیونی و خبرنگارهای روزنامه انجام شد که خیلی خوب بود و بالای ۲۰۰ نفر شرکت کرده بودن. برای ایرانیای اینجا که حتی گاهی زورشون میاد برن کنسرت همچین رقمی واقعا خوب و امیدوار کننده بود!
یه توضیح هم برای اونایی که فکر می کنن این تجمع ها و اعتراضات خارج از کشور فایده ای نداره باید بگم که منم خودم همینطور فکر می کردم اما تازه دارم می فهمم هدف اینکار چیه. با همچین تجمع هایی کشورهای دیگه نظرشون جلب می شه و مطمئن می شن که ایرانیا طرفدار این دولت جدید و تقلبی نیستن و باعث می شه اونا هم دولت جدید و کودتایی رو به رسمیت نشناسن و از مبادلات سیاسی باهاش جلوگیری کنن. همینطور که تاحالا هیچ کدوم از رئیس جمهورهای کشورهای اروپایی و کانادا و امریکا به رئیس جمهور جدید تبریک نگفتن و وزیر امور خارجه ی کانادا هم اعلام کرده که راجع به انتخابات ایران شک دارن و حرکات خشونت آمیز علیه مردم رو به شدت محکوم کرده. همینطور اتحادیه ی اروپا و وزیر امور خارجه ی امریکا، و همین خیلی خوبه که جو جهانی هم علیه اینا شده...

بهت

ساعت حدود ۵ صبح به وقت ایرانه. تازه از اوتاوا و محل رای گیری برگشتم و سردرد بدی دارم. از توی راه  مدام با موبایلامون وبسایت های خبری رو چک می کردیم و تلفنی از تعداد آرا شمارش شده باخبر می شدیم و لحظه به لحظه ناباوریمون بیشتر می شد. بهت زده همو نگاه می کردیم و می گفتیم مگه می شه؟!
از لحظه ای که رسیدم دارم سایتهارو زیر و رو می کنم. همش فکر می کنم یه شوخی مسخره ی بزرگه! تاحالا ۲۲ میلیون رای شمارش شده که ۱۵ میلیونش مال احمدی نژاده! خدایا، یعنی اینا وقاحت و دروغگویی رو تا کجا پیش بردن؟ تو نمی خوای کمی عدالتتو به رخمون بکشی؟
 همش با خودم می گم حتما صندوق های بعدی رو باز کنن همه چی عوض می شه...
آنلاین دارم شبکه خبر ایران رو نگاه می کنم. مجری داره خودشو ج...ر می ده که چه پوشش خبری از رسانه های سراسر دنیا امروز روی انتخابات ایران بوده و تمام خبرنگارها دهنشون باز مونده از این همه حجم مردمی که اومدن رای بدن!
یکی از خبرنگارها داره می گه " تمام نظام و دولت ایران به رای مردم احترام می ذارن و مردم می تونن با رایشون حرفشونو به کرسی بنشونن" و تعداد آرای شمرده شده و کسب شده توسط احمدی نژاد و موسوی رو همون لحظه دارن زیر نویس می کنن که به طرز فجیعی معلومه تقلبیه... دروغ هاشون چندش آوره، کثافته :(

فعلا هنوز تو بهتم...

"چیز"هایی که باید بدانید!

اونایی که خارج از ایرانن، بدانند و آگاه باشند که بالام جان شناسنامه نمی خوای برای رای دادن! همون پاسپورت ایرانیت باشه کافیه...
یکی دیگه هم اینکه فکر نمی کنم هیچ کس حق داشته باشه به شما(چه تو ایران چه خارج از ایران تو سفارت) بگه که چرا رنگ لباست سبز یا سفیده مثلا! حالا دستبند و هدبند و پرچم تبلیغاتی درسته، نباید داشته باشیم، ولی مانتو و روسری و پیرهن سبز یا سفید که نمی تونه محل اشکال باشه! هوم؟! اینجوری دوربین های خبرگزاری ها هم ضبط می کنن و تعداد طرفدارای موسوی و کروبی رو علنا نشون می دن تو روز انتخابات و ممکنه همین کمی از تخلف ها و تقلب ها کم کنه...

*بسیار بسیار خوشحال و شورانگیزم، که یک عدد به تعداد رای دهندگان تو ایران اضافه کردم! کسی که از طرفداران دو آتیشه ی رای نده ها(!) بود، بسکه بهش غر زدم و ازینسر دنیا جیگرشو خون کردم و چلوندمش بالاخره قول داد بره رای بده!
مرسی عزیزم :*

"چیزی" که باید یاد می گرفتیم!

آقای رئیس جمهور درین چهار سال هیچی که نداشت حداقل اینو داشت که این روزهای آخری ازش یاد گرفتیم "رگ در خون جریان داره"!!! خوب شکر خدا که به اطلاعاتمون اضافه شد!!

راستی، شماها هم همگی صحنه ی دست کردن احمدی نژاد تو دماغش و بعدم مالیدن همون دست(!) به دور دهنش درست تو لحظه ای که دوربین زوم کرده بود روش رو تو مناظره ی دیشب دیدین؟!؟ آخ که آدم نمی دونه باید دلشو بگیره و قاه قاه بخنده یا اه و پیف کنه!!

"چیزی" که به ما مربوط نیست!

به گفته ی چند تا از دوستای تو ایران کلا به ماها که خارج از ایرانیم ربطی نداره که انتخابات ایران در چه حالیه و چه اتفاقاتی قراره براش بیفته! اما خوب این همه تو دنیا همه به کارایی که بهشون ربطی نداره کار دارن، خوب ما هم یکیش! والا!!
من خودم اون اوایل بین کروبی و موسوی یه کم شک داشتم، بعد از مناظره ی موسوی و احمدی نژاد خیلی از شخصیت و منش موسوی خوشم اومد، و بعد مناظره ی احمدی نژاد و کروبی حسابی منو از کروبی برگردوند و نشون داد که اصلا توانایی مقابله با مکر و حیله های سیاست رو نداره و خیلی راحت می شه دورش زد. اینم نمی فهمم که کسایی که کروبی رو پیروز اون مناظره می دونن واقعا طرز فکرشون چیه چون نه تنها که پیروز نبود خیلیم بد باخت به نظر من! ولی آخرین مناظره واقعا عالی بود و به نظرم این اتحاد دو جناح نزدیک نشونه ی یک پیشرفت سیاسی و رشد دموکراسی، و جناب شیخ خیلی خوب تعلیم داده شده بود و خوب گند زد به هیکل آقای کارشناس ارشد!! موسوی و کروبی عالی با هم یکی اینور یکی ازونور خیلی شیک جیش کردن به هیکل مستر پرزیدنت و دل ملتی رو شاد!! و حالا مطمئنم که رایم به آقای گرین چیزه!!! :)
هرچند که حتی این رو هم می گن که دولت خیلیم دوست نداره که ایرانیای خارج نشین رای بدن و حتی برای راحتیشون حاضر نیست صندوق رای رو از سفارت تو پایتخت کشورها ببره تو شهرای بزرگ ولی احتمالن من به همراه چند تا از دوستان حتما به اتاوا و سفارت ایران می ریم برای رای.

جالب ترین لینک های این مدت هم این دوتا لینک بودن. یکیش شعر و آهنگ خیلی جالب شاهین نجفی هست به اسم "چیز" در حمایت از موسوی که حتما گوش کنید.

کلیک کنید

این یکی هم یه نوشته ی طنز جالب راجع به مناظره ی دیشبه و تلاش مجری برای منحرف کردن بحث یا بهتره بگم منحرف کردن آبشار جیش(!) به سمت رئیس جمهوره!

کروبی پاس داد موسوی گل زد

من واقعا دلم برای این مجری بیچاره ی مناظره ها سوخت. دیشب بینوا تا مرز سکته رفت!! موسوی و کروبی حرف می زدن، اون بدبخت فلک زده هی آب می خورد!! پرده ی صماخشم فک کنم ترک برداشت بس که تو گوشش هوار کشیدن و انگشتاش سر شد بسکه با گوشیش ور رفت در طول برنامه! :))

این روزها

این روزها اینقدر داره تند تند می گذره که خودمم توش گم شدم. خدا از سر تقصیرات اونی که پدیده ی ناقص الخلقه ی ترم تابستونی رو بین این بچه دانشجوها باب کرد نگذره! مثل زن گرفتن می مونه! نگرفتنش یه درده، گرفتنش هزار درد!! اگه ترم تابستونی واحد برنداری، همش عذاب وجدان داری و بقیه رو می بینی که دارن درساشونو پاس می کنن و تو جا موندی، اگرم درس برداری که اینجوری روز و شبت قاطی می شه و دهنت مسواک!! این روزا همه چی قر و پاتیه و نمی فهمم چی به چیه زندگی. هوا هم که یه سور زده به زمستون! تو زمستون حداقل تکلیفتو می دونی که باید چی بپوشی و هوا چه مدلیه، ولی الان عمرن اگه بفهمی باید چه گلی به سرت بگیری و چه تیکه پارچه ای بپیچی به خودت بری از خونه بیرون که نه یخ بزنی نه بپزی! آدمارو هم می تونی با چکمه و بارونی و کاپشن ببینی، هم با شرت و تاپ و دمپایی!! آنچنان کامبینیشن جالبیه که جون می ده برای عکاسی این تلفیق ناهماهنگ لباس آدما تو در و کوچه و خیابون این روزا.
هرچند درسا هم خوب دارن از خجالتمون در میان و هوا روزگارم آنچنان جالب و تودل برو نیست، اما کلن همین گذر زمان خودش خوبه، اون وسط ددر دودور با دوستا و وقت گذرونی با آدمای دوست داشتنی هم گذرشو آسونتر و بهتر می کنه. یه وقتایی خوبه تو شلوغیای زندگی گم شد و نفهمید که چه جوری داره می گذره. خسته شدم بس که حواسم به دقیقه دقیقه ی گذر روزهای این زندگی بود و شمردمشون، یه مدت ولشون کنم این لحظه هارو برای خودشون خوش باشن، برن و منم با خودشون ببرن جلو بلکه به یه جایی رسیدیم با همدیگه!

هنر نزد ایرانیان است ... !

         

خوب دیگه! این نبوغ جوانان ایرانی هرجا یه طوری بروز می کنه و به عرصه ی وجود می رسه!! یکی این مدلی به تابلوی وسط شهر شکوفه می زنه و دل جماعتی رو شاد می کنه، یکی هم مثلا اینجا تو دانشگاه یه برنامه طراحی می کنه برای وارد کردن یه سری اطلاعات تو ماشین حساب برای تقلب سر امتحان :)

tell me why!

چرا، آخه چرا بعضیا این مدلی(همین مدلی دیگه!!) توهم خوشگلی دارن و فکر می کنن در آسمون باز شده اینارو ازون بالا تالاپ انداختن رو زمین یا به عبارتی تقدیمشون کردن به ما آدمهای بدبخت بیچاره!! آخه واقعا چرا بعضیا اینجوری با خودشون حال می کنن و اصرار هم دارن که به بقیه بقبولونن که خیلی جیگر و ماه و نازن!!  واقعا چرا!

احوالات بیخود

من به یه چیزی عقیده دارم در زندگانی اونم اینه که بدبیاری ها و ناراحتی ها و اتفاقات ناگوار یه ظرف و حجم مخصوصی دارن، بالاخره تو هر دوره ای که حس می کنیم همه ی بدیها پشت هم از زمین و آسمون و پشت و بالا و پایین(!) دارن سرمون هوار می شن، این ظرف هم پر می شه و بالاخره دوران بد هم تموم می شن و وقت خوشیا می رسه! همونطور که برعکسش هم هست و وقتی همه چی خیلی خوب و گل و بوس و ماه داره جلو می ره آدم همش مضطربه و منتظر تموم شدنش و پر شدن اون ظرف خوشیا!!!
حالا فعلن به شدت چند وقته منتظر پر شدن این ظرف که چه عرض کنم، دیگ(!) اوضاع احوال بی خود ۶ در ۴ هستم تا ببینم کی پر و سر ریز می شن! ببینم بالاخره اینا از رو می رن و تموم می شن یا من روم کم می شه!!