یه روز دیگه از زندگی من

تقریباً تمام کارایی که به بیرون رفتن نیاز داشت را انجام دادم با ماشین. مندی گفت ما یه ماه ماشین داریم باید از این فرصت استفاده کنیم. ترس را گذاشتم کنار و با ماشین کارامو انجام دادم.

نوشتن اینجا شبیه کاریه که نویسنده‌ها می‌کنن. یه وقتی جوشش می کنه یه وقتی هم هیچ خبری نیست. یه وقت یه ریز می‌ریزه رو کاغذ یا کی‌بورد یه وقتم فقط چند تا سطر میاد یه وقتم هیچی. همیشه می‌خواستم بدونم نویسنده‌ها چطوری می‌نویسن. چطوری ایده‌ها میرسه به ذهنشون. حالا یه کمشو دریافت کردم.

زندگیم داره روال مشخص و آرومی به خودش می‌گیره. با برنامه می‌شه و بدون استرس. حتی کارای جدیدی هم که باید انجام بدم بدون Panic پیش می‌ره. از اتفاق‌هایی که مثلاً باید ازشون نگران بشم نمی‌شم مثل این‌که یه بینشی دارم که می‌گه درست می‌شه نگران نباش و آرامش درونم  باقی می‌مونه.That’s it

از وقتی Lost را می‌بینم جملات انگلیسی راحت میاد سر زبونم بدون هیچ تلاشی. قبلاً باید جمله می‌ساختم!

دارم اونجوری که دوست دارم زندگی می‌کنم. به این میگن رضایت!

می‌خواستم اینجا که می‌نویسم برای خالی کردن خودم از ناامیدی و غم باشه- یه جای Safe که حتی اگه بخوام فحش هم بدم، بد یکیو هم بگم، بگم بدون هیچ ترسی از اینکه کسی ببینه و منو قضاوت کنه- ولی همین که نوشتم بسی خوشحال شدم که برام کامنت گذاشته‌اند و هنوز هم بعد از نوشتن می‌خوام چک کنم ببینم کسی کامنت گذاشته یا نه، که می‌شه وابستگی نه آزادی. چیزی که برای من از اهمیت برخورداره. ولی نیاز مورد قبول واقع شدن هم هست، تاًیید شدن، دوست داشته شدن. همینکه می‌بینی مورد توجه هستی و یادداشت‌هاتو می‌خونن باعث می‌شه یه جور دیگه‌ای بنویسی. این حالت رو تو وب‌لاگ های پرطرفدار می‌بینم. مثلاً معلومه دلش پر غصه است و می‌خواد فریاد بزنه ولی به خاطر وجهه‌اش باید سانسور کنه. ترجیح می‌دم همه چی بی‌تعارف باشه. اگه میلت کشید کامنت بذار اگه نه نذار، هیچ تعهدی هم ایجاد نمی‌شه.

پیش‌ درآمد

زندگی داره خوب پیش می‌ره. دارم راجع به رضایت از زندگی فکر می‌کنم وقتی جمع‌بندیش کردم می‌نویسم.

اولین روز بدون مامانی و بابا

اول از همه ترجمه مقاله رو تموم کردم. بسیار مشتاق تمیز کردن خانه هستم!!!! دیگه مامان و بابایی نیستن که بریزن و بپاشن و هرچی هم بگی فایده نداشته باشه و مجبور شی خودتو بزنی به بی‌خیالی! اونقدر می‌خواستم تمیز کنم که زود ترجمه رو تموم کردم.

بلافاصله هال و راهرو ورودی خونه رو جارو زدم. آشغالای دم درو برداشتم ، کفشا رو تو جاکفشی گذاشتم، و الان آماده است برای دستمال کشیدن.

کاشیای دستشویی و توالت و کفشو شستم و جا مسواکی قدیمی رو برداشتم! فردا می‌رم یه سفیدشو می‌خرم و وصل می‌کنم (مامانی نمی‌گذاشت عوضش کنم، خودشم می‌گفت هر موقع وقت کردم می‌رم یکی می‌خرم!) پدرسوخته شدم! لامپ دستشویی رو هم شکستم. روشن بود و داغ شده ‌بود؛ شلنگ آبو گرفتم کاشیا رو بشورم پاشید بهشو ترکید! شانس آوردم طوریم نشد. لامپم باید بخرم. آویز دستشویی هم شکسته بود که پیچشو باز کردم و فردا یکی نوشو می‌خرم.

گواهینامه‌ام رو درست نکردم و نمی‌خوام با ماشین برم. هنوز از رانندگی می‌ترسم.   

یه راهرو دیگه مونده که باید جارو بشه. بعد هم درست کردن جاجورابی و دیدن دقیق دوباره سریال Lost. اول یه دور دیدم تا خیالم راحت بشه. بعد با دقت می‌بینم تا دقیقاً بدونم چه صحنه‌ای بعد از چه صحنه‌ای اتفاق میوفته! روشم تو خوندن کتاب و درس هم همینه. فعلاً می‌خوام از استعدادم اینجوری استفاده ‌کنم!

از فردا ماکزیمم(لغت زبان) رو هم مرتب‌تر اجرا می‌کنم.

 

معایب عدم حضور مامانی و بابا:

ظرفا رو دیگه باید خودمون بشوریم. من و مندی!

آشپزی هم همینطور!

بیرون گذاشتن آشغالا.

 

کشفیات:

امروز با مامانی صحبت کردم. به یه مشکلاتی برخورد کرده بود که داشت گریه می‌کرد و الا سخت‌تر از اونیه که گریه کنه؛ و روش برخورد من: برا‌ چی داری گریه می‌کنی ... شده که شده! تلفن قطع می‌شه و اینبار فری گوشیو می‌گیره صحبت کنه. فری میگه میدونستم اینطوری بهش میگی! خودش به آرومی باهاش حرف می‌زنه و همدردی می‌کنه. گریه‌اش هم گرفته بود که خودشو کنترل کرد. منم گریم گرفت ولی بهش زود گفتم چرا اینطوری می‌کنی! همش می‌خوام کارا به درستی پیش بره و تحت هر شرایطی بهترین و مناسب ترین کار انجام بشه. یه کم روشم مردونه است! به مندی میگم من همش می‌خوام همه رو هدایت کنم هی بهشون می‌گم این کارو بکن، اون کارو بکن! میگه قبلنا اینطوری بودی ولی الان خیلی بهتر شدی؛ دیگه گیر نمی‌دی که چرا رو میزو کثیف کردی و ... . خوشحال شدم بهتر شدم!
پ.ن. وسواس تمیزی ندارم! چون خودم کثیف می‌کنم ولی نمی‌خوام کسای دیگه کثیف کنن و هی بهشون تذکر می‌دم(می‌دادم الان کمتر)!